هیچ کس عاشقانه های آرام رو دوست نداره. عاشقانه های بی سروصدایی که آروم آروم برای خودشون گوشه و کنارهای تاریخ زندگی می کنند و عاشقانه می میرند و هیچ کس یا خبر نمی شه یا فراموششون می کنه یا درباره شون حرف نمی زنه.
همه عاشقانه های پرسروصدای ناهنجار پرسوز و آه خانه خراب کن را ترجیح می دهند. همه جا حرف از لیلیو مجنون است از شیرین و فرهاد از رومئو و ژولیت از هیت کلیف و کتی و ...
هیچ کس هم نمی گوید چه فشار و ناآرامی و ناراحتی اس در تمام این عشق ها نهفته بوده، چه نامردی هایی که نشده چه حق هایی که پایمال نشده چه جوانی و زیبایی و عشق های آرامی که به پای این عشق های ناآرام و بی ربط به باد نرفته. چه فرصت هایی برای عاشقانه های آرامی که حق حیات پیدا نکرده اند و زیر دست و پای شور های تند و داغ این عاشقانه های پر سروصدا از بین نرفته اند.
هیچ کس نمی گوید که یک عمر بربادرفته جوان در بیابان های داغ در توهم عشق دختری که جای دیگری زندگی خودش را می کند و عین خیالش نیست را چه چیز می تواند جبران کند. هیچ کس پاسخگوی دختر و پسر جوانی که بعد از چند روز چنان عاشق می شوند که زهر بنوشند و خنجر بر جگر بزنند نیست.
هیچ کس عشق خسرو را نمی فهمد و فرهاد می شود آدم خوب و پاک و عاشق و خسرو که عشقش اگر بیشتر از فرهاد نباشد کم تر نیست فقط علاوه بر عاشقی کمی هم رنگ و بوی منطقی دارد و عاشق و معشوقش بیش تر به هم می آیند و به هم مرتبط تر هستند می شود آدم بده ی داستان عاشقانه ی پر سوز و گداز فرهاد. هیت کلیف مغرور و بی خرد که با کوته فکری ها و نجنگیدن ها و فقط خواستن و خواستنش فرصت را از یک عاشقانه ی آرام می گیرد و به مرگ و آوارگی و ناراحتی و ناآرامی آدم های زیادی می انجامد همیشه پرطرفدار و جذاب می ماند و برای ناکامی اش در بازخوانش هرباره ی داستان اشک ها ریخته می شود و هیچکس ادگار آرام و عاشق را آن گوشه ی داستان نمی بیند و نمی شناسد.
علی و فاطمه و عاشقانه ی آرامششان کم خوانده می ماند و علی می شود جنگجوی عادل سینه سوخته و فاطمه آرد کننده ی دست پینه بسته ی سخنگوی فدک. اما عاشقانه ی آرام باز آن گوشه کنارها و در حاشیه می ماند.
همه ی ما عاشق عاشقانه های ناهنجار پرسروصدا هستیم غافل از آن که این عاشقانه ها برای زندگی کردن نیستند و معمولا حاصلی جز تیره بختی و مرگ به همراه ندارند. عاشقانه های آرام اما برای زندگی آفریده شده اند. دو عاشق آرام با دنیاهای مشابه در سکوت و بی حاشیه با لبخندهای آرام به دور از قهقهه های مستانه از عشق با بوی روزمرگی را می توان زندگی کرد. اما آرامشی در پایان عاشقانه های ناهنجار نیست چون این عاشقانه ها معمولا ریشه در تفاوت ها و بی ربطی های دو طرف دارد و تفاوت ها پس از وصال-وصالی که معمولا به دست نمی آید و راز ماندن این عاشقانه ها در نرسیدن است- ذره ذره شعله ی سوزان عشق را می خورد و در آخر خاکستری سرد می ماند با خاطراتی از روزهای داغی و سوزندگی.
هیچ کس منکر جذابیت عشق های ناآرام نیست. هیچ چیز جذاب تر از چنین عشق هایی نیست. اما اگر چند صباحی فشار و ناآرامی چنین عشق هایی را بچشی تو هم در پی آرامش می گردی. آرامش یک عاشقانه آرام با بوی لبخند و نان سنگک و لذت کتاب خوانی های دونفره و صدای فس فس کتری روی گاز و سکوت های ظهرهای جمعه بدون حرف و بااطمینان از بودن.
عاشق باش ولی آرام.
پ.ن.: به عاقلانه ی آرام راضی نشو هر چه باشد آدم برای زنده ماندن به عشق نیاز دارد. اگر می خواهی عاقلانگی کنی تنها بمان. عاقلانه ترین کار تنها ماندن است وقتی عاشق نیستی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر