از بچه ها جدا شده بودیم و کمی جلوتر قدم می زدیم. رفته بودیم "بام" تا مثلا غروب آفتاب رو ببینیم منتها آن قدر مشغول حرف زدن شدیم که خورشید غروب کرد و ما ندیدیم!
بحث کشید به جنگ و "دن" گفت: من جنگ رو از نزدیک حس کردم. موقع جنگای سی و سه روزه من و خواهرم تل آویو بودیم. هر روز بمب بود که می ریختن رو سرمون. هر بار یه صدای انفجار میومد دلمون هری می ریخت پایین. تا زنگ بزنیمو و بتونیم بین اون شلوغی خطا همدیگه رو بگیریم و بفهمیم سالمیم می مردیم و زنده می شدیم. ما اون یه ماه و خورده ای جنگ رو از نزدیک لمس کردیم.
می خواستم بگم : سی وسه روز و چند تا دونه بمب ؟! جنگ شما خیلی بچه بازی بوده پس. جنگ یعنی هشت سال و کلی حجله و ضربدرهای روی شیشه ها. نه اصلا جنگ یعنی اون مهدکودک زیرآوارو جنازه های بچه های فلسطینی روی دست و ...
بعد یه نگاه که به قیافه شو جدیت چهره شو که کردمو لرزش صداشو که دیدمو و نفرتش از جنگ رو که حس کردم , به خودم گفتم بی خیال شعار و این خزعبلات. آدم اگه آدم باشه می دونه که جنگ مزخرف ترین و تهوع آورترین اختراع (کشف؟) بشره و اصلا مهم نیست که کدوم ور خط وایستاده باشه. هر دو طرف خط ,آدمان که دارن می میرن و آدمان که دارن عزادار مرگ عزیزاشون میشن. کاش می شد جنگ بعدی, همه سربازا اسلحه هاشونو می انداختن زمینو و به سیاستمدارای دیوونه می گفتن خیلی دوست دارین خودتون برین بجنگین. بعدشم می شستن دور هم و یه پیتزا می زدن و کرکر به ریش دیوونه های اون بالا می خندیدن.
کاش می شد.
بعدا نوشت:
اولندش که من خداییش از جنگ ایران و عراق هیچی یادم نیست جز یه خاطره ی گنگ از زیر پله ای. همین. در نتیجه هیچ ادعایی هم نمی تونم بکنم که از جنگ چیزی لمس کردم.
۲- البته واضح و مبرهن است که حتی "دن" به عنوان یه اسراییلی , توی خون تک تک مرگای این چند سال اشغال شریکه.
۳- البته واضح و مبرهن است که هیچ چیزی زیر این آسمون پرستاره , واضح و مبرهن نیست.
4-ضمنا چرا همیشه مجبور بودیم بین علم یا ثروت یکی رو انتخاب کنیم. یعنی گزینه هر دو مورد جواب صحیح نبود؟
بحث کشید به جنگ و "دن" گفت: من جنگ رو از نزدیک حس کردم. موقع جنگای سی و سه روزه من و خواهرم تل آویو بودیم. هر روز بمب بود که می ریختن رو سرمون. هر بار یه صدای انفجار میومد دلمون هری می ریخت پایین. تا زنگ بزنیمو و بتونیم بین اون شلوغی خطا همدیگه رو بگیریم و بفهمیم سالمیم می مردیم و زنده می شدیم. ما اون یه ماه و خورده ای جنگ رو از نزدیک لمس کردیم.
می خواستم بگم : سی وسه روز و چند تا دونه بمب ؟! جنگ شما خیلی بچه بازی بوده پس. جنگ یعنی هشت سال و کلی حجله و ضربدرهای روی شیشه ها. نه اصلا جنگ یعنی اون مهدکودک زیرآوارو جنازه های بچه های فلسطینی روی دست و ...
بعد یه نگاه که به قیافه شو جدیت چهره شو که کردمو لرزش صداشو که دیدمو و نفرتش از جنگ رو که حس کردم , به خودم گفتم بی خیال شعار و این خزعبلات. آدم اگه آدم باشه می دونه که جنگ مزخرف ترین و تهوع آورترین اختراع (کشف؟) بشره و اصلا مهم نیست که کدوم ور خط وایستاده باشه. هر دو طرف خط ,آدمان که دارن می میرن و آدمان که دارن عزادار مرگ عزیزاشون میشن. کاش می شد جنگ بعدی, همه سربازا اسلحه هاشونو می انداختن زمینو و به سیاستمدارای دیوونه می گفتن خیلی دوست دارین خودتون برین بجنگین. بعدشم می شستن دور هم و یه پیتزا می زدن و کرکر به ریش دیوونه های اون بالا می خندیدن.
کاش می شد.
بعدا نوشت:
اولندش که من خداییش از جنگ ایران و عراق هیچی یادم نیست جز یه خاطره ی گنگ از زیر پله ای. همین. در نتیجه هیچ ادعایی هم نمی تونم بکنم که از جنگ چیزی لمس کردم.
۲- البته واضح و مبرهن است که حتی "دن" به عنوان یه اسراییلی , توی خون تک تک مرگای این چند سال اشغال شریکه.
۳- البته واضح و مبرهن است که هیچ چیزی زیر این آسمون پرستاره , واضح و مبرهن نیست.
4-ضمنا چرا همیشه مجبور بودیم بین علم یا ثروت یکی رو انتخاب کنیم. یعنی گزینه هر دو مورد جواب صحیح نبود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر