۱۳۹۰ شهریور ۲۵, جمعه

تلخ و تاریک و خزعبل

کلا اعصاب ندارم. همه چیز گره خورده به هم. بد زمونه ای شده. دوراهیه همیشگی زندگیم شده یه تک راهیه نفرت انگیز . تمام انرژی صرف نرفتن از این تک راهی می شه. سرجام وایستادم و سفت خاکای جاده رو چنگ زدم که نرم جلو.
تو فکر یه چمدونم و یه جای دور. خیلی دور. اون سر دنیا. فکر رفتنم. برای رفتن دلیلی ندارم. فقط فعلا نمی خوام بمونم. همین!!

برای همینه که نمی نویسم. می ترسم تلخ و تاریک و خزعبل بشه!



بی ربط نوشت:
موسی هم مسلمون نبود :)

۲ نظر:

م م فرزند ع گفت...

والا چی بگم؟
بدک نیست،شاید حالتو عوض کنه
http://jabbarkakaei.blogfa.com/post-196.aspx

Maanta گفت...

مرسی. کاکایی رو دوست دارم و می خونمش :)