سم زنگ زده می گه اون پسرخاله یا پسر عموی مهسا رو یادته اون موقع ..... , می گم آره یادمه , تیر چراغ برق و ...
می گه آره همون.
می گم خب
می گه مرد
می گم!!! , نه اصلا هیچی نمی گم.
می گه متولد شصت بود ,تازه زن گرفته بود. داشت با تلفن حرف می زد ,گفت حالم بده , بعدم افتاد و مرد...
سم همین جوری می گه و من همینجوری تموم مرگ های یه دفعه ای جوونانه ی این روزهای اخیر رو تو ذهنم ردیف می کنم و
فقط می تونم بگم
آخی ....
می گه آره همون.
می گم خب
می گه مرد
می گم!!! , نه اصلا هیچی نمی گم.
می گه متولد شصت بود ,تازه زن گرفته بود. داشت با تلفن حرف می زد ,گفت حالم بده , بعدم افتاد و مرد...
سم همین جوری می گه و من همینجوری تموم مرگ های یه دفعه ای جوونانه ی این روزهای اخیر رو تو ذهنم ردیف می کنم و
فقط می تونم بگم
آخی ....
۴ نظر:
...
دیگه دارم نگران میشم. خوبی؟
نیستی، البته امیدوارم دلیل نبودت مسافرت باشه نه چیز دیگه ای.
آخه دانشمند.پسرعموی مهسا که می شه داداش من
دور از جون دادشت اولندش.
آخرندش هم این که منو وارد مسایل خانوادگیت نکن خب!
ارسال یک نظر