۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۶, جمعه

کتاب با سیب زمینی اضافه

از بس به هر کی گفتم بیا بریم نمایشگاه , کلی اه اه و پیف پیف کرد , به گمانم آخرش امسال خودم تنهایی برم سنگین تره. هر چند سم عزیز مثل هرسال پایه است اما وقت من خیلی ناجوره و هیچ رقمه باهاش جور نمی شه. کتاب های زیادی هم نمی خوام.
یه لیست چندتا دونه ای درست کردم که قصد دارم سرم رو بندازم پایین , نفس عمیق بکشم و بعد با سرعت جت برم تو انتشارات هایی که کتاب می خوام ,  و زود تا نفسم تموم نشده خودمو پرت کنم بیرون.

1- هیچ کس مثل تو مال این جا نیست . نوشته ی میراندا جولای
نشر چشمه
2- سلاخ خانه ی شماره بیست و پنج  نوشته ی کورت ونه گات  ترجمه علی اصغر بهرامی
3- خداحافظ گری کوپر نوشته ی رومن گاری ترجمه سروش حبیبی 
 انتشارات نیلوفر
4- ما چگونه ما شدیم نوشته ی صادق زیباکلام نشر روزنه
و چندتایی از کتاب های رضا امیرخانی

فعلا همین.
قبول دارم که نمایشگاه هر سال چرت تر می شه . اما کی نمایشگاه خوب بوده که حالا باشه.
و من هم مثل همه قبول دارم که نمایشگاه قبلی خیلی فضای باحال تری داشت. به خصوص که راهش دورتر بود و یه روز کامل وقت می گرفت و البته که دلم بیش تر از همه چیز برای اون سیب زمینی سرخ کرده های نمایشگاه تنگ شده. اصلا سیب زمینی های اونجا یه چیز دیگه بود .

۵ نظر:

علیرضا گفت...

منم دقیقا یه لیست داشتم که یه کمی از این بیشتر بود و می خواستم فقط برم سراغ همونها و بیام بیرون. چهار ساعت طول کشید :دی
در مورد کتابها، دوتای اول رو نخوندم ولی اسم نویسنده هاش آشناس. لابد خیلی معروفن دیگه.
شماره سه رو یه بار تا نصفش رفتم بعد اصلا با نوع روایت داستانش حال نمی کردم. به نظرم خیلی پراکنده است. ولی انقدر که همه ازش تعریف می کنن، شاید مشکله من بوده :دی باید یه بار دیگه تست اش کنم.
چهار هم عالیه! من کلا با زیبا کلام حال می کنم. این کتابشم، خیلی خوبه. دید آدم رو بازتر می کنه نسبت به شرایط فعلی و تاریخ معاصر.
امیرخانی هم که نویسنده محبوبمه! کتاب جانستان کابلستانش هم فردا میاد نمایشگاه.

Maanta گفت...

خداحافظ گری کوپر رو دوباره امتحان کن.
زیباکلام رو من هم خیلی می پسندم. هرچند یه بار ازش یه مناظره گوش دادم. فاجعه بود. یه مغلطه گر به تمام معنا که مدام جو رو متشنج می کرد.
منم منتظره جانستان کابلستانش هستم. هرچند کلا با سفرنامه خیلی میونه ای ندارم.
بعدشم واقعا 4 ساعت طول کشید؟! اعوذ بالله من الجوزدگی!

سمان گفت...

افرین به فرزندان کتاب خوان اجتماع!!!

مائده چرا این بیماری تو به من سرایت نمی کنه؟!!!! چرا من اینقدر کتاب نخون و وبلاگ ننویس ام اخه؟!!

مائی جونم
من بلاخره سمان اینا بودنم تموم شد و دیگه مستقل شدم و همونطور که در جریان هستی اسباب کشی کردم به وبلاگ مستقل خودم و دیگه تو اون سایت چیزی نمی نویسم.. نمی دونم چرا اینقدر هیجان دارم در این مورد...
anyway
من دیگه اونجا نیستم
ها ها ها

سمان گفت...

سلام مائانتای عزیزم
بیا بریم یک طرفی، یک سینمایی، چیزی...
اونجا یی که می گفتی "لجند او فال" نشون میده کجا بود؟! برویم آیا؟
بیا با چند تا دوست کتاب خون من اشنا شو، کتاب نقد و بررسی کنیم، البته فعلا انلاین....
بیا یک کاری کنیم اخر،داریم روتین می شیم...

Maanta گفت...

بریم سمان جونم. بریم !