این که حرف نمی زنم , نمی نویسم به خاطر این نیست که همه چی بر وفق مرادمه و هیچ چیز کم نیست.
اصلا وقتی یه آدمی مثل مثلا "نیلو" زیاد حرف می زنه آدم باید نگرانش بشه چون کلا به زور چند کلمه حرف می زنه. اما آدمی مثل من وقتی تریپ روشنفکری می گیره و تک جمله های قصار می گه و می ره تو خط مینیمالیم حاد , یعنی نه تنها اوضاع خوب نیست بلکه خیلی هم قاراشمیشه.
خلاصه این طوریاست که این روزا , آسه میام و میرم و فکر می کنم که یه آدم چند بار می تونه یه راه غلط رو هی انتخاب کنه .
مشکل این جاست که تو وقتی ندونی راهت کدومه و کجا می خوای بری دم به دقیقه می زنی توی بیراهه و سر از ناکجاآباد هایی در میاری که هیچ بنی بشری قبل تو پاش به اونجا نرسیده.
بعد چهرسال خوندن رشته ای که دوست نداری و سه سال شغلی که ازش متنفری , باز پا میشی این همه راه می کوبی میای این جا و کاری رو قبول می کنی که اصلا اون چیزی نیست که باید باشه و دقیقا همون چیزیه که سه سال تموم زور زدی تا از شرش راحت شی. یعنی اصلا راستشو بخواین زندگی کردن به شیوه ای که دوست نداری خیلی اعتیاد آوره. آدم کم کم معتاد میشه به اهمیت ندادن به چیزایی که می خواد. البته درباره ی من یه جورایی فرق می کنه. چون من نمی دونم چی می خوام و فقط می دونم چی نمی خوام , در نتیجه من به اهمیت ندادن به چیزایی که نمی خوام معتاد شدم!
خلاصه ی همه ی این حرف ها می شه این که :
روزگارم خیلی هم بد است
و تازه اهل کاشان هم نیستم!
۱ نظر:
یه سوال فنی! راستش من که نفهمیدم شغلتون چیه؟ میشه بگی بدونم؟
ارسال یک نظر