۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

زندگی دکمه ی بازگشت ندارد یا در ستایش تخم مرغ



کاسنی توی وبلاگش از سفرشون به "گهر " نوشته بود و منو بدجوری یاد سفر خودمون به گهر انداخت. گفتم برای ثبت در تاریخ این جا بنویسم تا عبرتی بشه برای سایرین.
خوب یادمه که اون موقع من پنجم دبستان بودم. ( خیلی نگذشته! شک نکنید ) بماند. به گمانم مرداد بود .یه خورده دیرتر یا زودتر. گروه ما حدود ده- یازده نفری می شدن. شامل خاله ها و دایی و پسرخاله ها و ...
تا خود دورود و بعدش هم اول مسیر مالرو که گفتن نداره .مثل همه جاهای دیگه بود.همه ی سفرهای دیگه. به جاده ی مالرو که رسیدیم , ماشین ها رو پارک کردیم. دوتا از پسرخاله ها هم بارها ,چادر و ... رو بار دوتا قاطر یا خر ! کردن و جلوتر راه افتادن و رفتن. گروه ما هم مقداری تخم مرغ و یه ظرف دوغ محلی از سیاه چادر اول مسیر خریدو قرار شد بقیه ی چیزها رو از دم دریاچه و چادرهایی که مطمئن بودیم کنار دریاچه هستن بخریم. حالا کی این اطمینان رو به ما داده بود هنوز هم بر کل حاضرین پوشیده می باشد! بعد ناهار خوشحال و خندان راه افتادیم به سمت دریاچه. ضمنا اول مسیر زده بود هجده کیلومتر تا دریاچه.
اوایل راه جایتان خالی بسی خوش می گذشت. البته اگر از آفتاب بگذریم. کم کم می رفتیم و هر بار تشنه مان می شد خوشحال آبی می خوردیم و ادامه می دادیم. بعد از چندساعتی پیاده روی به پای نیمچه کوهی رسیدیم. باز هم همان اطمینان لعنتی که باز هم منبعش بر من یکی که پوشیده است به سراغمان آمد و گفتیم که دریاچه پشت همین تپه ی عزیز می باشد. پس در جهت سورپریز کردن خودمان! نشستیم پای تپه و باقی مانده ی آبمان را سر کشیدیم . خوب یادم هست دوغ محلی را هم که از بس در راه تاب خورده بود به ملغمه ای از کره و خامه و دوغ تبدیل شده بود خردیم و با خوشحالی از تپه بالا رفتیم.
فکر می کنید آن طرف تپه چه منظره ی زیبایی منتظرمان بود؟ دریاچه؟ دل خوش سیری چند؟ جاده ای دراز و پیچ در پیچ در دل کوه! احتمالا منظور تابلو از آن جا 18 کیلومتر تا دریاچه بود! همان جا از آن جا که بنده تنها آدم عاقل گروه به نظر می رسیدم نشستم نشستنی و اعلام کردم که " شما همه دیوانه اید" و عمرا اگر من قدم دیگری بر دارم و خلاصه از هیبت آن کشف عظیم و درک عقل و درک خودم در برابر تمام آن دیوانگان ! اشک ها بود که افشاندیم. پدرگرام با کلی منت کشی و گفتن این جمله که آش کشک خاله است و به هرحال چاره دیگری نیست ما را با خیل آن دیوانگان همراه کرد.
مسیر هم چنان ادامه داشت و آب کیمیا! دوغ لعنتی هم کار خود را کرده و بود و تشنگی را چندبرابر.  بعد از کلی راه رفتن و از تشنگی به ورطه ی هلاک رسیدن , ته دره ای رودخانه ی عزیزی مشاهده شد. اما اگر فکر می کنید بنده صبر می کنم تا مثل بچه ی آدم از مسیر پیچ در پیچ طولانی خودم را به اب برسانم باید بگویم خیلی ساده اید. ما کوه معمولیش را هم از راه نمی رویم و طبق قضیه ی حمار می زنیم به بیراهه تا زودتر برسیم! به هر حال زدیم به دل دره و خودمان را پرتابیدیم راخل گودی دره و پدرگرام هم که به هر حال دخترجانشان وبال گردن مبارک بودند به ناچار دنبال ما آمدند و بقیه به راه انسان وار خود ادامه دادند. دره را که پایین می رفتیم به صخره ای سه – چهارمتری رسیدیم که با کمک روسری بینوا آویزان شدیم و به کمک پدرگرام مثل تارزان پایین رفتیم. به پایین دره که رسیدیم پدرجان جلوتر رفت تا بقیه را پیدا کند و این جا بود که ما گم شدیم! تشنه و گم شده رودخانه را به سمت بالا می پیمودیم و عهد کردیم تا بقیه را پیدا نکنیم لب به آب نزنیم. حالا که از این زاویه نگاه می کنیم دلمان خوش بوده ها! بابا آب را بخور که بقیه دوغند! به هرحال بعد از یک ربعی شکنجه ی روحی و جسمی بقیه را پیداکردیم که برای خودشان کنار چشمه ای یله داده و به عیش و نوش مشغول بودند!انگار نه انگار که ما زیر چه شکنجه هایی بودیم به خاطر این سنگدلان!
آب را که خوردیم و ذخایر را که پر کردیم از دو نفری که برمی گشتند پرسیدیم که چه قدر مانده و در کمال خوشحالی فرمودند می رسید ان شاءالله! و یادم هست که یک بسته از این خرماهای فشرده ی قالبی که مال کوهنوردان است به ما دادند که احتمالا در دل به شوت بودن و آماتوری ما می خندیدند. نامردها!
راه را ادامه می دادیم و هوا به سمت تاریکی می رفت و امیدمان تقریبا برای خودش  به باد می رفت و ما هم چنان می رفتیم و .
هوا تاریک بود که به دریاچه رسیدیم و تا فردا صبحش چشممان به جمال دریاچه روشن نشد که نشد.
صبح خوشحال از دیدن دریاچه با دممان گردو می شکستیم که فهمیدیم از چادر و خوراکی خبری نیست و نهایتا یک پاسگاه یک متر در یک متر و یک توالت بدون در دومتر در یک متر هست. و باقی چادرها!
ما مانده بودیم و تخم مرغ هایمان و البته مقداری برنج! ناهار اول را باتخم مرغ سر کردیم و دلمان را برای شام به ماهی های دریاچه خوش کردیم. ماهی ها را گرفتند و برای اسن که تا شب سالم بمانند توی دریاچه گذاشتند . شب که برای خوردن ماهی ها رفتیم کیسه شان پر از زالو بود و ... شام هم نوع دیگری نیمرو خوردیم! و صبح روز دوم بزرگترها از نمی دانم کدام آدم آن دورو بری یک مرغ یا شاید هم خروس خریدند و درکمال خونسردی سر بریدند و پرکندند و گذاشتند که بپزد. مرغ به ناهار وصال نداد. به شام هم وصال نداد. شب نوبتی پایش کشیک دادند تا نسوزد و بالاخره ناهار روز سوم بعد از چند وعده تخم مرغ ,چشممان به مرغ دیرپز بدرنگی(رب که نداشتیم خوب!) روشن شد که بدون هیچ افزودنی مجاز و غیرمجاز و صرفا با نمک پخته بود . اما در نظر ما تخم مرغ خورده ها از صدتا چلومرغ دربار جهانشاه هم لذیذتر بود . باقی سفر هم باز به شنا و تخم مرغ خوردن گذشت. ( عجب تخم مرغ های پربرکتی بودند خداییش. – حالا که فکر می کنم یادم نمی آید که ما در آن چند روز ماهی خورده باشیم. چرایش را هم یادم نمی آید!)
به هرحال آن چند روز گذشت و راه بازگشت هم که دیگر برای ما حکم بازگشت به تمدن و دنیایی بدون تخم مرغ را داشت و دیگر از تجربه ی راه آمدیادگرفته بودیم که امید بی خود به زود رسیدن نداشته باشیم و... آسان تر گذشت و ...
تمام.
انشای سال اول راهنمایی "تابستان را چگونه گذراندید؟" آن سال , از بهترین انشاهایم بود.خوب یادم هست.
و این سفر کذایی از بهترین سفرهای عمرم بود. و دیگر به "گهر" نرفتم هر چند از آن گروه خیلی ها دوباره و چندباره به گهر برگشتند اما مطمئنم هیچ کدامشان آن همه ی تجربه های نو و دست اول را دیگر تجربه نکردند و آن جمع را...
مادرجان آن روزها به خاطر عمل دیسک کمرش خانه ماند و خاله جان هم کنارش. خوب که فکر می کنم نامردهایی بودیم برای خودمان که توی آن وضعیت رفته بودیم پی خوش گذرانی!
دایی جان را همان سال برای اولین بار دیده بودیم. بعد از حدود سی سال به ایران برگشته بود. در مسیر "گهر" بالاخره ترسم ریخت و چند کیلومتر آخر را با هم حرف زدیم و رفتیم تا به دریاچه رسیدیم.
از آن گروه خیلی هایشان را مدت هاست ندیده ام. دلم برای همه شان و آن جمع تنگ شده.  می دانید یک ازغمگین ترین جمله های که در عمرم شنیده ام چیست؟ تبلیغی از دوربین های "هندی کم" "سونی" پخش می شد که گوینده ای وسطش می گفت :" زندگی دکمه ی بازگشت ندارد" و غم انگیزتر این که لعنتی واقعا ندارد.

پ.ن.:
چندروز پیش روز جهانی "تخم مرغ" بود. این مطلب را به مناسبت آن روز هم می توانید بخوانید.

۶ نظر:

امیرحسین گفت...

یادش به خیر!

یاد سفر گهر خودم افتادم، با مدرسه رفته بودیم، چادر نداشتیم. شب که زیر سقف آسمون خوابیدیم کنار دریاچه تا صبح لرزیدیم. شب بعد کمی اونورترش خوابیدیم اما از بخت بد بارون گرفت :دی

یکی از دوستان ما که خواننده بلاگ شما هم هست، به اتفاق یکی دیگه منو با لباس انداختن تو رودخونه! خدا بگم چیکارش نکنه!

Maanta گفت...

قبول کن شما عوضش غذا داشتید بخورید!
دست اون دوست ما هم درد نکنه :)

سمان اینا گفت...

شب اول یادمه که سیب زمینی داشتیم.....
و برای پختن اون جونور دیرپز هم هی از چادرهای بقلی (همون همساده ها) قابلمه قرض می گرفتیم....عجب سفری بود واقعا

سمان اینا گفت...

راستی امیر حسین، کدوم مدرسه می رفتی که اینقدر با حال بوده؟

امير گفت...

اتفاقا من هم از گهر خاطره دارم. قضيه برميگرده به چهار پنج سال پيش كه دوستان عزيزتر از جانم بعد از اينكه از گهر برگشتند ياد ما افتادند. باز خدا رو شكر فيلمهاشو برام آوردن :(

Maanta گفت...

اگر اینا دوستای عزیزتر از جاتنت هستن , دشمنات چی هستن دیگه؟!!!