۱۳۹۸ آبان ۱۹, یکشنبه
مرگ آن دورها ایستاده، مهربان و شفاف
۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه
بودن غمانگیز است
محکوم به آزادی
برادرم، از دست من چه کاری برمیآید؟
۱۳۹۸ مهر ۲۱, یکشنبه
تنها زمانی می توانی گم شوی که پیدا بوده باشی.
۱۳۹۸ مرداد ۱۰, پنجشنبه
تا بشقابت را تمام نکنی حق نداری از سر سفره بلند شوی.
چند وقتی است که از نسکافه دست کشیدهام و چسبیده ام به کاپوچینو. من آدم ول نکنی هستم. میچسبم به یک چیز، رستش را میکشم و میگذارمش کنار. یادم نمیآید تا به حال برگشته باشم به یکی از آن چیزهایی که کنار گذاشتهام. حتما بوده ولی من الان یادم نمیآید.
این زیادهروی در ابتدای راه، دلزدگی در مسیر و ترک در آخر، خیلی جاهای دیگر هم بوده.
در آهنگ بوده که روزها پشت هم یک آهنگ را گوش دادهام، ده باره و صد باره و هزار باره و یک دفعه از یک روزی، از یک ساعتی آن آهنگ رفته جزو آنهایی که همان اول تا شروع شده زدهام آهنگ بعدی و مدتها گوشه پلی لیست خاک خورده و بالاخره یک جایی برای باز شدن جای مموری پاک شده و رفته.
شده چند باری جاهایی شنیده باشمش دوباره ولی از آن لذت اول فقط حس نوستالژیک و خاطرات آن روزها مانده. خیلی کم پیش آمده که یکی از آن آهنگهای هزارباره برگشته باشد به لیست آهنگهایم. اگر هم برگشته یکی از بقیه آهنگهای لیست بوده بدون هیچ اثری از آن برجستگی دفعه اول.
مکانهایی هم بودهاند که مدتی پاتوق شدهاند و بعد کمکم شدهاند خاطره و حذف شدهاند از مسیرهای همیشگیام.
چیزهای زیادی بوده اند که آمدهاند و رفتهاند. نرفتهاند، من رفتهام.
تنها چیزی که کم پیش آمده کنار گذاشته باشم دوست و رفیق بوده. دوستی که برای من دوست باشد. نه آنهایی که من را دوست میدانستهاند ولی من از اول میدانستهام که این ها صرفا در آن زمان خاص به خاطر موقعیت خاصی در زندگیام هستند و با تمام شدن آن موقعیت خاص، این رابطه هم تمام خواهد شد.
کسان کمی هستند که من دوست میناممشان. آشنا زیاد دارم ولی دوست تک و توک. و همین تک و توک ها قدمتشان گاهی به بالای ۲۵سال میرسد. ۲۵سال در سن پدربزرگ من هم عدد بزرگی است، چه برسد در سن من. آدمیزاد وقتی از یک جایی نزدیکتر آمد دیگر نمیتوانی تمامش کنی. هر چه قدر مصرفش کنی تمام نمیشود، بزرگتر میشود، بیشتر میشود اما تمام نمیشود.
آدمهایی که دوستت میشوند. یعنی میآیند داخل آن دایره تنگ دوروبرت، دیگر هیچوقت بیرون نمیروند حتی اگر قارهها فاصله بیفتد یا دنیاها. لااقل برای من اینطور بوده و امیدوارم اینطور بماند.
این متن را برای گفتن یک چیزی شروع کردم. تمام ان داستان نسکافه و کاپوچینو قرار بود برسد به گفتن حرفی که الان یادم نیست! از همان خط سوم و چهارم یکی از آن دوستها، همان رفیق ترین زنگ زد و حرف زدیم و من یادم رفت چه میخواستم بنویسم. بهرحال این حرفها اینجا بماند یادگار تا یادم بیاید چه میخواستم بگویم. شاید هم یادم نیامد. فدای سرم.
۱۳۹۸ مرداد ۷, دوشنبه
سندرم استکهلم یا عاشق زنجیرهایت باش.
۱۳۹۸ فروردین ۲۱, چهارشنبه
۱۳۹۷ اسفند ۲۸, سهشنبه
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه
خواستن همیشه توانستن است؟ یا قرارمون یادت نره.
قرار گذاشتیم برای سال دیگر همین موقع. قرار شد که دعوتم کند از راهی خیلی دور تا بیایم و مهمانش شوم. هزار بار قول گرفتم که سر همه قرارهایی که گذاشتیم بماند و بمانم. قول ماندن خودم را هم از او گرفتم. از هزار قولی که گرفتم یکیش هم برای او نبود که او همیشه همیشه سر قولهایش میماند. هر هزارتایش برای خودم بود انقدر که میترسم از آنچه قرار است این یک سال بر سرم بیاید. میترسم که دلم نخواهد که بیایم. از این بیشتر از همه چیز میترسم. قولش را گرفتهام که دلم بخواهد اما باز میترسم دست خودم نیست. به او اعتماد دارم اما به خودم ...
به خدا می سپارمت، به خدا بسپارم
به او گفتم که بخواهدتم که میخواهمش. خودم میدانم که خواستنش پررویی است چرا که چون منی زیادند که او را میخواهند و چون اویی چرا باید چون منی را بخواهد.
به خدا سپردمش که خندهدار بود و خواستم که به خدا بسپاردم که گریهام گرفت.
خواستم که دستم را بگیرد و به او برساند که دست من کوتاه و خرما بر نخیل.
خواستم که بروم خیلی دور اما نه از او که میخواهم دنیایم نباشد اگر او نیست.
خواستم که بمیرم اگر زمانی نخواستمش که ترسیدم از فکر مردن بدون خواستن او. پس خواستم که همیشه بخواهمش در زندگی و در مرگ و حتی فراتر از آن تا بودنی هست.
خواستم که بخواهد آنچه میخواهم حتی اگر نخواستنی باشد. حتی اگر میداند که حتما میداند که خواستنیهایم نباید است، اینبار خواستنم را بخواهد و بر من ببخشاید این خواستنم را.
خواستم که بگذارد سزاوارش شوم آنطور که بشناسندش با من و پیدا شود در من.
خواستههایم بزرگتر از لیاقتم بودند اما بزرگیش گستاخم کرد بر کوچکی خودم.