زیر بال چپم خنجری دارم فرو رفته در جگرم. سالهاست که این خنجر عقیق نشان را در جگر با خود این سوی و آن سوی میکشم. کوچکترین حرکتی که به بالهایم میدهم با هوس پریدن، خنجر کمی بیشتر در جگرم فرو میرود و دو قطره ی خون سرخ میچکد جلوی پاهایم روی زمین. مسیرم را پیاده پیمودهام و گاه به گاه خط سیرم را اگر بگیری قطرههای پراکنده خون تلاشهایم برای پریدن را نشانت خواهد داد.
سالهاست خنجر را زیر بالهایم پنهان کردهام و هیچ کسی از وجود این تیغ در جگرم خبر ندارد. سالها قبلتر عزیزی از روی محبت این خنجر را در پهلویم فرو کرد و از همان روز گاهگاهی عزیزانی که مهر دارند برایم، میلم به پریدن را که میبینند دستی به خنجر میزنند تا هوای پرواز از سرم بیفتد. درد جگر تا بن مغزم تیر میکشد و بالهایم شل میشوند. اشکی که نمیبینند در چشمانم جمع میشود. سعی میکنم بالها را بالاتر ببرم و بپرم. دو قطره خون بر زمین میچکد، دو قطهی دیگر و دو قطرهی دیگر. بالها اما هنوز جان ندارند. ضعیفند برای مسیر دورم. برای کوچ زودند هنوز.
خنجر اما برای نپریدنم کافی نخواهد بود. درد دارد، خون دارد، جگرسوزی دارد. اما درد عادت خواهد شد. درد از حد بگذرد دیگر درد نیست، عادت است، شرط است.
پریدن بهای گرانی دارد. بهایش از دست دادن عزیزانی است که ماندن انتخابشان است، نپریدن.
پرنده اما جز پریدن چارهای ندارد. پرنده ای که نپرد مرده بهتر.
عزیزانم روزی خواهند فهمید که پریدنم از بیمهری نبود، اقتضای طبیعتم این بود.
سالهاست نام من رهاست و خنجرها نمیتوانند زمینگیرم کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر