دلم میخواست دعوتش میکردم به یک فنجان قهوه یا یک استکان چای. در آستانه ۳۲ سالگیاش.
دلم میخواست روبرویش مینشستم، زل میزدم توی چشمهای عاشقش و میپرسیدم برادرم، از دست من چهکاری برای تو ساخته است؟ برای آن دل شکستهی منتظرت؟ چکار میتوانم بکنم برای تویی که مجبور بودهای این همه سال با تمام زندگی تنهای تنها روبرو شوی.
برادرم، از من، از این خواهر بهدرد نخورت چهکاری بر میآید. چهطور میتوانم باری از دوشت بردارم؟ چهطور میتوانم بارت را سبک کنم؟
کاش گریه میکردی. کاش رابطه خواهر برادریمان از آن رابطهها بود که بلند میشدم و از این طرف میز لعنتی پر از تعارف و رودربایستی میامدم سمتت و سرت را محکم در آغوش میگرفتم و با گریهات، برای گریه ات گریه میکردم.
برادرم، برادر تنهای من در آستانهی عشقی طولانیِ شاید در انتهای ناچار یک راه دراز و سخت، کاش میتوانستم برایت آن خواهری باشم که دلم میخواست باشم.
کاش انقدر بهدردنخور نبودم.
برادرم، از دست من چه کاری برمیآید؟
لعنت به من و به تمام حرفهایی که باید به تو بزنم اما دارم اینجا، نصف شب، از پشت پردهای از اشکهای بیصدا برایت مینویسم از دست من چه کاری برمی آید برادر تنهای من.
برادرم، نمیدانی چهقدر شرمنده ام که چنین خواهری داری. امیدوارم هیچ وقت نبخشیم. خواهری چنین به درد نخور حتی لیاقت بخشیده شدن را هم ندارد. اجازه بخشش خواستن را هم.
برادرم، کاش کاری از دستم برمیآمد.
کاری از دستم برنمی آید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر