هر چه قدر برمیگردم به عقب، هر چه قدر خاطرات به یاد مانده و فراموش شدهام رو زیر و رو میکنم، هر چه قدر به تمام روزهایی که آمدهام و تمام شبهایی که ماندهام فکر میکنم، هر چه قدر میپرسم، به دور و بری هایم نگاه میکنم، هر چه قدر عمیقتر میکنم و میکنم هیچ سرنخی پیدا نمیکنم. سر سوزن دلیلی برای تمام این حصارها و خندقها و برج و باروها. دریغ از یک نشانه که بتوانم این معمای سربهمهر را
رمزگشایی کنم که چه شد که این طور شد.
در کل تاریخم که میگردم جنگی نمیبینم. شکست بوده، تحقیر بود، استهزا بوده اما جنگ نه، نه لااقل جنگی که چنین برج و بارویی بخواهد.
دشمن خانگی بوده، امنیت چند سالی نبوده، ...
یک لحظه صبر کن. باز همین جا، همین لحظه، قبل از پایان همین سطر رسیدم به همان جعبهی پاندورا. به همان صندوقچهی زنگ زده ی قفل شدهی به ته دریاهای فراموشی پرتاب شده. به همان صندوقچه با آن راز مگویی که در سینه دارد. رازی که هر بار، هر بار که میروم سراغ گذشته، هر بار که پرم میگیرد به پر گذشته، از یک گوشه و کناری خودش را میکشد بالا حضور وهمانگیز سنگینش را تف میکند توی صورتم.
یعنی همه این دم و دستگاه، این سربازها و ژنرالها و نیزهها و خندقها، همیی این صف به صف مانع دفاعی و آخر سر آن درب سنگین میخکوب بزرگ با آن خندق بیپایان جلویش و آن پل متحرک زنگ زده که در حسرت پایین آمدن میسوزد همهشان به خاطر همان دفینه ی داخل آن صندوقچهی لعنتی است؟
رازی که بخشیده شده مگر نباید حل شود؟ مگر نباید برای همیشه برود گورش را گم کند؟ پس چرا هنوز اینجاست؟ چرا پشت هر پیچ سرزمین خاطرات ظاهر میشود و پوزخند کج و کولهاش را میزند توی گوشم؟
نمیدانم، یعنی شاید هم میدانم و نمیخواهم بپذیرم که همه چیز باز زیر سر آن راز است. این پذیرش دوباره به قدرت بازمیگرداندش. به قدرت گرفتن افسار زندگی من. به قدرتی که نمیخواهم در دستان استخوانی سیاه لزج لعنتیاش باشد با آن حس نرم چندش آورش.
دیگر دنبال چون و چرای برج و باروها نخواهم گشت. دیگر گذشته را هم نخواهم زد. نگاهم به گذشته بند ناف آن صندوقچه است. باید ببرمش تا برای همیشه در تاریکی رحم شیطانیاش بماند و بپوسید.
داخل برجها مثل تمام این سالها میمانم و به هیچ نوایی از آن بیرون جواب نمیدهم و هیچ آوای موسیقیای هواییام نمیکند و هیچ وسوسهای در گوشهی دل خاک خوردهام وول نمیخورد. هر کس به دلش افتاد به مهمانیام بیاید خودش راهش را پیدا کند. صاحب این قلعه خسته است. صاحب این قلعه خواب است. صاحب این قلعه مرده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر