۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه

به خدا می سپارمت، به خدا بسپارم

به او گفتم که بخواهدتم که می‌خواهمش. خودم می‌دانم که خواستنش پررویی است چرا که چون منی زیادند که او را می‌خواهند و چون اویی چرا باید چون منی را بخواهد.
به خدا سپردمش که خنده‌دار بود و خواستم که به خدا بسپاردم که گریه‌ام گرفت.
خواستم که دستم را بگیرد و به او برساند که دست من کوتاه و خرما بر نخیل.
خواستم که بروم خیلی دور اما نه از او که می‌خواهم دنیایم نباشد اگر او نیست.
خواستم که بمیرم اگر زمانی نخواستمش که ترسیدم از فکر مردن بدون خواستن او. پس خواستم که همیشه بخواهمش در زندگی و در مرگ و حتی فراتر از آن تا بودنی هست.
خواستم که بخواهد آن‌چه میخواهم حتی اگر نخواستنی باشد. حتی اگر می‌داند که حتما می‌داند که خواستنی‌هایم نباید است، این‌بار خواستنم را بخواهد و بر من ببخشاید این خواستنم را.
خواستم که بگذارد سزاوارش شوم آن‌طور که بشناسندش با من و پیدا شود در من.
خواسته‌هایم بزرگ‌تر از لیاقتم بودند اما بزرگیش گستاخم کرد بر کوچکی ‌خودم.

هیچ نظری موجود نیست: