۱۳۹۸ بهمن ۸, سه‌شنبه

کاش می شد نباشم

این روزها که هیچ کاری نمی‌کنم.
که درکناری نشسته ام، با لیوانی چای رنگ‌پریده دردست، گذر کردن ساعت‌ها و روزهای زندگی از مقابلم را تماشا می کنم و این خط صاف ممتد کسل کننده که زندگی صدایش می کنند بدون وقفه از جلوی چشم هایم می گذرد و تنها به اندازه پلک زدنی رفتنش قطع می شود را نگاه می کنم و منتظرم.
منتظر چه چیزی نمی دانم. یعنی دقیقا نمی دانم. شاید یک معجزه. منتظر پاره شدن این خط ممتد. 
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها که زندگی نکردم و از کنار زندگی را فقط نگاه کردم
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها که در عمیق ترین و امن ترین طبقات محدوده ی امنم پناه گرفتم و گذاشتم زندگی از من بگذرد نه من از زندگی
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها که نخواستم (یا شاید نتوانستم) که زندگی کنم
این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها بالاخره یک جا یقه ام را خواهند گرفت و آن جا دیگر خیلی دیر خواهد بود. حتی برای توضیح این که زندگی ای که به من داده شد را نخواسته بودم و این اولین و بزرگترین نعمت الهی را یادم نمی آید که هیچ وقت خواسته باشم. که این جهان با همه عظمت و زیبایی و شگفتی و حتی با وجود شفق قطبی باز هم آن قدر جذاب نبود که بخواهمش. که کاش می شد که این روزها و هفته ها و ماه ها و حالا دیگر سال ها را ببخشم به تمام آن هایی که زمان بیشتری می خواهند برای زنده ماندن و زندگی کردن.
این روزها که هر تلاشی برای جلو رفتن را همان اول راه خاموش می کنم و هر چیزی که ممکن است دریچه جدیدی به زندگی‌ام باز کند را پرتاب می کنم به ته چاه فراموشی و هر کسی را که محدوده امنم را به خطر بیندازد خط می زنم. این روزها که بیشترین هم صحبتم همان من نشسته در ذهنم است، این روزها کاش تمام می شد. کاش این بازی کسل کننده که بازنده اش از همین میانه راه معلوم است با توافق طرفین به نفع خدا پایان یافته اعلام می شد و من می توانستم بالاخره این چشم های نگران به این خط ممتد بی وقفه را برای همیشه نه فقط به اندازه ی پلک زدنی می بستم و این بازی را تمام می کردم.
کاش چشم هایم که بازشد در آن جهان آن سوی پل، جهانی را بیابم که ارزش زندگی را داشته باشد. ارزش جنگیدن را، ارزش بودن را.

هیچ نظری موجود نیست: