و بذارن من اینجا با خیال راحت پشتم رو بکنم به زندگی، با نوک پنجه های پام خاک رو به پشتم پرت کنم و توی چالههای زندگیم دنبال کرم بگردم. کرمهای رنجم رو پیدا کنم، با نوکم برشون دارم و ببلعمشون انگار که لذیذترین رنجهای عالمن.
برای همین مینویسم و امیدوار میمونم که اونایی که نباید اینجا رو نمیخونن.
وقتی یکی مدام حال من رو میپرسه و نگرانمه، این نگرانیش حالم رو بد میکنه. حس خفگی بهم میده. انگار که حق نداشتم بدحال بشم. انگار که وظیفه دارم با حرفهای خوبش حالم سریع خوب بشه. من رو معمولا به حال خوبم و نگاه مثبتم به زندگی میشناسن. ولی این حال خوب محصول زحمت خودمه. براش زحمت میکشم. به خاطر اینه که وقتایی که حالم خوب نیست میرم یه گوشه میشینم و توی سکوت زخمهام رو لیس میزنم و منتظر میشن تا خوب بشن.
از حرفهای امیدوار کننده بدم میاد. حس میکنم احمق فرض شدم. من خودم خدای حرفهای تسکین دهنده و امیدوار کنندهام. میدونم چجوری و کی میشه این حرفهارو زد. ولی وقتی یکی به خودم این حرفهارو میزنه، مخصوصا وقتی حالم ننوز بده. هنوز فرصت پیدا نکردم خوب بشم. هنوز از زخمهام داره خون میچکه و بازن و حتی هنوز سنگ ریزههای آسفالت لای زخممه، اینکه ازم بخوان خوب بشم حس توهین آمیزی بهم میده.
اینکه نمیفهمن برای خوب شدن یک زخم، اول باید اون رو دید. باید فهمید که زخمی وجود داره. یا از روی گرمی رد خون، یا از روی سوزش، یا از روی نگاه متعجب یک نفر دیگه که زل زده به زخم پر خونت. اول باید دید و فهمید که زخمی وجود داره. بعد باید زخم رو شست. ضدعفونی کرد. پانسمان کرد. و بعد از همه اینها، بعد از خوردن یه مسکن برای آروم کردن درد و سوزشش، باید منتظر موند. باید صبر کرد تا طبیعت کار خودش رو بکنه. تا سلولهای بدنت کار خودشون رو بکنن. تا تو، صاحب زخم، کار خودت رو بکنی.
نمیشه که زخم رو فوت کرد و کنارش رو بوسید و انتظار خوب شدن داشت. معجزه های بوسهای خیلی سال پیش، به همراه معصومیتی که از دست میدی، از دست میرن. از یه جایی به بعد، زخمها برای خوب شدن صبر می خوان و تحمل. زمان میخوان.
برای همین از کسایی که با اولین نشانه ضعف، با اولین غرغر و ابراز ناراحتی، با اولین نم چشمها، چنان با عجله سعی میکنن حالت رو خوب کنن که انگار اونها بیشتر از این درد در عذابن تا من به عنوان صاحب درد. یک جورهایی اضطراب و ناراحتی آدم رو مال خودشون میکنن و این حق رو ازت میگیرن که ناراحت باشی. انگار نه انگار که این حق توئه. این زخم، این درد مال توئه. تویی که باید تصمیم بگیری کی و چطور خوب بشی.
این آدمها، حقت برای بدحال بودن رو ازت میگیرن. به اسم محبت و نگرانی و دوست داشتن، نمیگذارند که حالت بد باشد. که اعصابت خرد باشد. میخواهند که همیشه خوب باشی.و آذمی که همیشه خوب باشد دوست عزیز، دیگر آدم نیست.
دوست داشتن یعنی اینکه قبول کنی آدم گاهی حالش بد است.که حق دارد حالش بد باشد. که حق دارد نخواهد زود حالش خوب شود.که دوست دارد حال بدش را تنهایی در آغوش بگیرد. آرام به پشتش بزند و بدون اینکه چیزی بگوید صبر کند و صبر کند و بگذارد که اشکهای حال بدش، شانه هایش را خیس کند. آدم حق دارد که حالش بد باشد و کاش این دوستدارهای حال خوب کن، گاهی کمی پا روی حسشان برای هر چه سریعتر دست به کار شدن و خوب کردن حال دیگری، فقط صبر کنند. کمی فاصله بگیرند و صبر کنند. یا تنهایی حالمان را خوب میکنیم یا ازشان کمک میخواهیم. همین که باشند کافیست. فقط هیچ چیزی نگویند. مخصوصا از آن جملات روشنایی بخشِ الهامبخش انگیزشی. حالم به هم میخورد از همهی این جملات ....
وقتی زیاد حالم را میپرسند و برایم حقی قائل نمیشوند که حالم بد باشد، فقط یک اتفاق میفتد.زخمها را کمکمک پنهان میکنم. نمیگذارم ببینند که زخمی وجود دارد. یک نقابِ حالِ خوب بر چهره میزنم و بفرمایید. یک آدم همیشه خوبِ خوشحال در خدمت شماست.
خلاصه که دوستداشتن سختترین کار دنیاست ناتانائیل.