۱۳۹۷ اسفند ۲۸, سهشنبه
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
۱۳۹۷ اسفند ۱۸, شنبه
خواستن همیشه توانستن است؟ یا قرارمون یادت نره.
قرار گذاشتیم برای سال دیگر همین موقع. قرار شد که دعوتم کند از راهی خیلی دور تا بیایم و مهمانش شوم. هزار بار قول گرفتم که سر همه قرارهایی که گذاشتیم بماند و بمانم. قول ماندن خودم را هم از او گرفتم. از هزار قولی که گرفتم یکیش هم برای او نبود که او همیشه همیشه سر قولهایش میماند. هر هزارتایش برای خودم بود انقدر که میترسم از آنچه قرار است این یک سال بر سرم بیاید. میترسم که دلم نخواهد که بیایم. از این بیشتر از همه چیز میترسم. قولش را گرفتهام که دلم بخواهد اما باز میترسم دست خودم نیست. به او اعتماد دارم اما به خودم ...
به خدا می سپارمت، به خدا بسپارم
به او گفتم که بخواهدتم که میخواهمش. خودم میدانم که خواستنش پررویی است چرا که چون منی زیادند که او را میخواهند و چون اویی چرا باید چون منی را بخواهد.
به خدا سپردمش که خندهدار بود و خواستم که به خدا بسپاردم که گریهام گرفت.
خواستم که دستم را بگیرد و به او برساند که دست من کوتاه و خرما بر نخیل.
خواستم که بروم خیلی دور اما نه از او که میخواهم دنیایم نباشد اگر او نیست.
خواستم که بمیرم اگر زمانی نخواستمش که ترسیدم از فکر مردن بدون خواستن او. پس خواستم که همیشه بخواهمش در زندگی و در مرگ و حتی فراتر از آن تا بودنی هست.
خواستم که بخواهد آنچه میخواهم حتی اگر نخواستنی باشد. حتی اگر میداند که حتما میداند که خواستنیهایم نباید است، اینبار خواستنم را بخواهد و بر من ببخشاید این خواستنم را.
خواستم که بگذارد سزاوارش شوم آنطور که بشناسندش با من و پیدا شود در من.
خواستههایم بزرگتر از لیاقتم بودند اما بزرگیش گستاخم کرد بر کوچکی خودم.