۱۳۹۵ دی ۱۸, شنبه

پیچ جاده

قطار باری قدیمی هلک و هلک کنان روی ریل های زنگ زده به سوی مقصدی که در دل آرزو می کرد آخرین و بهترین مقصدش باشد حرکت می کرد. گاهی موتور کهنه ی ذغال سنگی اش از نفس می افتاد و چرخ های زنگ زده اش قژ قژ کنان زوزه می کشیدند اما کوره ی دلش گرم بود و نگاه به پیچ های روبرو که پشت کوهها گم می شدند دوخته بود و بی خیال کودکانی که از کنار ریل تن خسته اش را سنگ باران می کردند و بی خیال ریل های زهوار دررفته که چرخهای تاول زده اش را خط می انداختند و بی خیال سنگینی باری که به دوش می کشید و مفاصلی که درد می کرد و بیم از هم گسستنشان می رفت، راهش را گرفته بود و می رفت.
کند می رفت ولی می رفت و می دانست که بالاخره خواهد رسید، دیر یا زود.
غرق در سکوت و تنهایی راه، صدای بلند نزدیک شدنش را نشنید و برق تن گنده و براقش را در نور مهتاب ندید.
بدن پیر و خسته اش از میان تا شد و در هم مچاله. چرخ ها از ریل خارج شدند و از پهلو بر زمین خاکی کنار ریل ها افتاد و همان طور که نگاهش هنوز بر پیچ روبرو که ریل ها را می بلعید و از دید پنهان می کرد بود و سرش را فکر مقصدی پر کرده بود که دیگر هرگز به آن نمی رسید، گرمای روغنی که از کنار چراغ های شکسته اش و از میان مفاصل پیر و از هم گسسته اش پایین می لغزید حس کرد. لحظه ای دوباره به مقصد و پیچ روبرو نگاه کرد. گرمای دلش خاموش شد و چشم ها را بست.
شعله های آتش تن خسته اش را می بلعیدند و قطار خسته ی ما که دیگر هیچ گاه به مقصد نمی رسید با رویای تلق تولوق چرخ های زنگ زده اش روی ریل برای همیشه میان شعله های آتشین رنگ آرام گرفت.

هیچ نظری موجود نیست: