۱۳۹۵ دی ۱۶, پنجشنبه

بر ساحل رودخانه ایستاده ام و گریه می کنم.

بالای سر رودخانه ای ایستادم خروشان و بزرگ که شیبش از چیزهایی که میخواهم به سمت چیزهایی است که باید بخواهم.
و همه، همه ی مردم دنیا، پدرم، مادرم، اقوام و دوستان و نزدیکان و حتی خدا از من می خواهند که با خواست خودم به درون این رودخانه بپرم. و از آن بدتر از این‌که دارد من را از دوست‌داشتنی هایم دور می کند خوشحال باشم.
همگی ایستاده اند پشت سرم برروی لبه صخره و مدام تکرار می کنند بپر بپر ولی هیچ کدام حاضر نیستند مسئولیت سرنوشتی که رودخانه مرا به آن خواهد رساند بپذیرند.
اگر رودخانه به باتلاق ختم شود همگی گرد باتلاق جمع می شوند و در حالی که فرورفتن در لجن و گل و لایم را تماشا می کنند با تاسف سر تکان خواهند داد که ببین چه بلایی برسر خودش آورد.
و اگر به دریا برسم همگی باد در غبغب خواهند انداخت که ببینید اگر ما نبودیم، هنوز بر لب صخره ایستاده بود، تنها و سرد.
اینجا و لب این صخره تنهاترین جای دنیاست و سردترین بی شک.
و من سردم است. سرد و خسته.
با تمام توانم ایستاده ام و سعی می کنم انتهای رود را ببینم.اما از این جا هیچ چیز معلوم نیست. رودخانه در اولین پیچ از نظر پنهان می شود و خروشان راه خودش را می رود.
من خسته ام و همگی بی صبر و رودخانه از همه بی صبرتر.
و من نمی دانم که بپرم یا از لب صخره تنها و منفور همه برگردم.
زمان هم دشمن من شده است. زنجیرش را مدام تنگ تر و تنگ تر می کند و آفتاب دارد غروب می کند.
شب سردتر است و ترسناک تر.
و من خسته ام.
آرزوهایم بالای رودخانه غمبرک زده اند و به آینده ی یتیمیشان فکر می کنند.
اگر من آرزوهایم را رها کنم، چه بر سرشان خواهد آمد؟  آرزوها بدون صاحبشان می میرند.

هیچ نظری موجود نیست: