۱۳۹۵ خرداد ۱, شنبه

پریدن

می ترسم
از راهی که پیش گرفته ام می ترسم
انقدر نرسیده ام که دیگر از آرزو کردن می ترسم.
می ترسم از نرسیدن دوباره و دوباره
انقدر نزدیکترین نزدیکانم به رویاهایم خندیده اند که برای خودم هم عادت شده مسخره کردن رویاها.
برایم راحت تر شده گوشه ای دراز کشیدن و به رویاها فکر کردن ، به جای بلندشدن و رسیدن به آن ها
می دانی، همه هم بگویند تو می توانی،  وقتی روحت را به نتوانستن عادت داده باشی، پرواز کردن می شود سخت ترین کار دنیا، حتی اگر به داشتن دو بال روی شانه هایت اطمینان داشته باشی.
تمام جراتم را جمع کرده ام و تا لب صخره آمده ام، حالا فقط هل آخر مانده، اما خوب فهمیده ام که کسی هلم نخواهد داد.
باید چشم ها را بست، نفس را حبس کرد و پرید.
بقیه اش با خدا
یا خدا...

هیچ نظری موجود نیست: