دانشگاه تهران.نتیجه رو که سامانتا برام خوند هیچ حسی نداشتم. خیلی سعی کردم که خوشحال باشم.که جیغ بزنم.که...
اما فایده نداشت.ادا درآوردن دردی رو دوا نمی کنه. Dead inside شدم رفته.
اوضاع وقتی بدتر شد که انگیزه ای براب ادامه دادن ندارم.گفته بودم که من هربار که آرزویی دارم،یا چیزی رو میخوام،همون اول با ایده اش، خیالش، فانتزیش چنان عشقبازی می کنم،چنان تا تهشو میرم که وقتی به خود آرزویم رسیدم دیگه ارضا شدم و برایم جذابیتی نداره ( همیشه می گم قدرت تخیل خوب یه نفرینه نه یه نعمت). حالا قضیه دانشگاه هم دقیقا همین طوره. همه ی جذابیت ادامه تحصیل با قبول شدن تو دانشگاهی که می خواستم ( یعنی بالاترین جایی که می شد رسید) از بین رفت.حالا من موندم و یه راه دراز که هیچ کششی نداره!
فروید می گه :" رویا خاصیت ارضاکنندگی داره.اگر می خواهید به جایی برسید، به مسیر رسیدن فکر کنین،نه به هدف.وگرنه جذابیتش رو از دست میده".
به فروید کاری ندارم، ولی رویا واقعا ارضاکننده است لعنتی
مثل همیشه من از همون اول راه به انصراف(استعفا)فکر می کنم و تنها کسی هم که تااخرراه می ره منم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر