۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

خودشناسي...


اين رو از روي تجربه مي گم.
اگر پشت چراغ قرمز ، توي گرماي مرداد وقتي مي رسيد به پل عابر و مي بينيد پل خرابه ، اگه وقتي با راننده تاكسي سر كرايه دعواتون شده ، وقتي يه فروشنده با كمال پررويي جنس بنجلشو خدات تومن غالب مي كنه بهتون ، وقتي يه استاد نفهم اطلاعات n سال پيشش رو با اعتماد به نفس به خوردت مي ده و وقتي باد مي زنه و جزوه اش ورق مي خوره  حتي نمي فهمه مطلب عوض شده و درسشو ادامه مي ده ، وقتي داريد با خيال راحت از روي خط عابر رد مي شيد و يه راننده ي نفهم به قصد كشت از جلوت ويراژ مي ده و تازه زير لب بدوبيراه هم مي گه، اگه وقتي تلفنچي شركت بعد يه ماه كه تازه اومده تو شركت ازت خواستگاري مي كنه ، اگه وقتي رييست برمي داره به اسم كارشناس مي برتت جلسه و بعد مي گه بشين صورتجلسه تايپ كن ، اگه وقتي .... ، نتونستي خودتو بسناسي عمرا با گوشه ي عزلت نشيني و سر به جيب تفكر فروبردن به خودشناسي نمي رسي!
لااقل ما كه نرسيديم. نه تنها به خودشناسي نرسيديم همون يه ذره كه خودمون رو هم مي شناختيم گم كرديم!
به هر حال كه ديگه كلا به ترس از اجتماع دچار شديم و اصولا نمي تونم از خونه خارج شيم! كم كم دارم حس مي كنم روزي كه از خونه بيام بيرون اسكناس هامو كسي نمي شناسه و مردم اصولا به يه زبون ديگه تكلم مي كنن !
به هرحال بسي دچار همذات پنداري با اصحاب كهفم گرفته!

۱ نظر:

دونقطه گفت...

وا......
يعني خونه نشيني اينقدر اثر بد داشته روت ؟؟
خدايا توبه ..
به خاطر ماه رمضونه ..باور كن !
بعدش متحول ميشي :دي