رویایم را به خاک میسپارم. رویایی که برایش سالها قربانی دادهام. زمانم را دادهام. عشقهایم را دادهام. جوانی و شادابی و زیباییام را دادهام. سلامتم را دادهام. رویایی که با آن کرخشدن پاهایم از اضطراب، تهوع از شدت استرس و بیتفاوتی تا سرحد مرگ را تجربه کردهام. رویایی که عشقهایم را فراری داده. رویایی که به خاطرش عشقهایی را خط زدهام. اصلا شروع نکردهام.
تن نحیف بیجان رویایم را روی دست گرفتهام. به جسم نحیفش نگاه میکنم. از رویاپردازیام ناراحت نیستم. عزادار مرگ رویایم هستم. حتی یکبار از ذهنم نگذشت که کاش این رویا را به دنیا نیاورده بودم، پرورشش نداده بودم و جوانی ام را پایش نگذاشته بودم. مثل مادری که فرزندش مرده، به خودم نمیگویم که کاش این فرزند را به دنیا نیاورده بودم که هیچوقت این درد را، این حفره توی قلبم را و این سالهای بربادرفته را تجربه نمیکردم. از به دنیاآوردنش خوشحالم و عزادار مرگش هستم. مرگی که مدتها بود میدانستم دیر یا زود اتفاق خواهد افتاد. ولی این دانستن هیچ از غمش کم نمیکند.
تنها چیزی که دلم را میسوزاند اینست که تمام این سالها سایهی این دانستن، نگذاشت رویایم را کامل زندگی کنم. که تمام جوانیام را بدون دلواپسی از مردن رویایم و به باد رفتن تمام زندگیام، به پایش بگذارم. برای رویایم کم گذاشتم و اینست که دلم را میسوزاند.
هر رویایی حق دارد که صاحبی داشته باشد که از تمام وجود برایش مایه بگذارد.صاحب خوبی نداشتی رویای طفلکی من. حالا دیگر آسوده در خاک سرد تاریخ بخواب. هرگز فراموشت نخواهم کرد رویای قشنگ من. خداحافظ. سلام مرا به خدای رویاها برسان.