تخت كناري پدرجان ، پيرمردي است كه از سال هفتادو پنج كه سكته كرده نيمي از بدنش لمس است ، و چندروز پيش به خاطر عفونت ريه بستري شده. پيرمرد تنهايي است. همراه كه ندارد و ساعت ملاقات كه همه ي اتاق از اقوام و فاميل پر مي شود ، پيرمرد تنها ، گوشه ي تختش كز مي كند و نمي دانم مي خوابد يا خودش را به خواب مي زند.
تنهاييش بدجور توي ذوق مي زند. چندتايي از اقوام دور تختش جمع مي شوند و سر صحبت را باز مي كنند. مامان گل بنفشه كه برادر جغله براي پدرگرام آورده را كنار تختش مي گذارد. كمي دورش را شلوغ مي كنيم بلكه اين تنهاييش كم تر توي ذوق بزند.
اقوام و فاميل يك لحظه هم اتاق را خالي نمي گذارند. توي خانه هم تلفن است كه پشت هم زنگ مي خورد. خانه مثل زمان عيد نوروز يك لحظه هم خالي نمي شود.
آدم دلش به همين توجهات كوچك گرم مي شود.
آدم دلش مي سوزد كه چرا روابط فاميلي انقدر كمرنگ شده
و مي گويد اقوام شايد سلايقشان فرق كند اما مهرشان بدجور قلمبه است.
آدم دلش قرص مي شود از اين همه آشنا...
تنهاييش بدجور توي ذوق مي زند. چندتايي از اقوام دور تختش جمع مي شوند و سر صحبت را باز مي كنند. مامان گل بنفشه كه برادر جغله براي پدرگرام آورده را كنار تختش مي گذارد. كمي دورش را شلوغ مي كنيم بلكه اين تنهاييش كم تر توي ذوق بزند.
اقوام و فاميل يك لحظه هم اتاق را خالي نمي گذارند. توي خانه هم تلفن است كه پشت هم زنگ مي خورد. خانه مثل زمان عيد نوروز يك لحظه هم خالي نمي شود.
آدم دلش به همين توجهات كوچك گرم مي شود.
آدم دلش مي سوزد كه چرا روابط فاميلي انقدر كمرنگ شده
و مي گويد اقوام شايد سلايقشان فرق كند اما مهرشان بدجور قلمبه است.
آدم دلش قرص مي شود از اين همه آشنا...