این سر دنیا آدمایی که دور و برم هستن رو نمیفهمم و نمیخوام باهاشون حرف بزنم. اونایی که میخوام باهاشون حرف بزنم اونور دنیان و اصلا دنیاشون فرق داره و فایده نداره حرف زدن باهاشون.
افتادم توی یه آکواریوم و دارم همینجوری از پشت شیشه بیرون رو نگاه میکنم. دارم دیوونه میشم. هر روز و هر ساعت هفتهام رو تنهای تنهای توی این اتاق دراز کشیدم و سرم رو کردم توی گوشیم. یه دقیقه هم نمیتونم گوشی روبذارم کنار، چون هیچ چیزی بیرون از گوشی برام وجود نداره. همه جا سکوت مطلقه. هیچ کسی هیچ جایی نیست که واقعا بتونم لمسش کنم و احساس کنم که هست. همه یک سری پیکرهان (آواتارن). هیچ روحی نیست که انگشتام لمسش کنه و هیچ انگشتی نیست که روحم رو لمس کنه. دنیا دیگه داره زیادی ترسناک میشه. هر چی بالا پایین میکنم میبینم یه کم دیگه بگذره، ارتباطم با دنیای واقعیت کامل قطع میشه و سقوط میکنم ته ته سیاهچاله.
خدا خودش کمکم کنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر