۱۴۰۳ دی ۶, پنجشنبه

جناب آقای خدا

جناب آقای خدا
سلام و عرض ادب
جناب آقای خدا
من دارم این گوشه از ترس و اضطراب می‌میرم. 
جناب آقای خدا
من این گوشه دنیا، امروز وسط مهمونی کریسمس یه سری مثلا دوست بی‌ربط که دست روزگار از بی کسی نشوندتم سر سفره‌شون، نشسته بودم و داشتم به حرف‌هاشون که چجوری دین و ایمونشون رو از دست دادن (دور انداختن) و الان چه‌قدر خوشحالن گوش می‌دادم و باید بگم که مثل سگ ترسیده بودم.  
جناب آقای خدا جونم، دیدیم تو اون لحظات؟ترسم رو دیدی؟ اگه منم یه سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه، یه روزی توی یه جمعی بشینم و از شادی اون اولین لحظه‌ای که روی پل باد پیچید توی موهام تعریف کنم چی؟
جناب آقای خدا جونم، اگه یه روزی این حرفا و اون تعریفای به‌به چه موهایی، به به چه‌قدر بدون حجاب قشنگی، انقد قشنگی رو چرا حروم می‌کنی و ... دلم رو لرزوند و رفتم اون‌جایی که نباید چی؟
جناب آقای خدا جونم، اگه یه روزی تنهایی و بی همدمی بهم فشار آورد یا حسادت به موهای قشنگ یکی و دلبریاش و توجه جمع بهش دلم رو سست کرد یا دلم خواست به یکی ثابت کنم که نه که نتونسته باشم بلکه نخواستم،‌ اونوقت چه خاکی بریزم تو سرم؟
جناب آقای خدا، با هم که تعارف نداریم. من دارم عینهو سگ‌ می‌ترسم. دارم جلو جلو بهت میگم که خودت چنگم به اون ریسمان رو سفت نگه داری. من به خودم مطمئن نیستم.
جناب آقای خدا، من تمام امیدم به شماست. خلاصه که نکنیم شاهد مثال "عشق پیری گر بجنبد ز جای، سر به رسوایی زند".
با تشکر
وقتی پنج روز مونده سال ۲۰۲۵ بشه. 

۱۴۰۳ خرداد ۷, دوشنبه

تنهایی مطلق

لعنتی به تنهایی مطلق رسیدم. یعنی ته تهش که هیچکسی توی زندگیم نیست به معنای واقعی. نه کسی که بهش تلفن کنم. نه کسی که پاشم برم خونه‌اش و باهاش حرف بزنم. نه کسی که اصلا بفهمه چی‌ می‌گم. یعنی تنهایی مطلق مطلق.
این سر دنیا آدمایی که دور و برم هستن رو نمی‌فهمم و نمی‌خوام باهاشون حرف بزنم. اونایی که می‌خوام باهاشون حرف بزنم اونور دنیان و اصلا دنیاشون فرق داره و فایده نداره حرف زدن باهاشون.
افتادم توی یه آکواریوم و دارم همینجوری از پشت شیشه بیرون رو نگاه میکنم. دارم دیوونه میشم. هر روز و هر ساعت هفته‌ام رو تنهای تنهای توی این اتاق دراز کشیدم و سرم رو کردم توی گوشیم. یه دقیقه هم نمی‌تونم گوشی رو‌بذارم کنار، چون هیچ چیزی بیرون از گوشی برام وجود نداره. همه جا سکوت مطلقه. هیچ کسی هیچ جایی نیست که واقعا بتونم لمسش کنم و احساس کنم که هست. همه یک سری پیکره‌ان (آواتارن). هیچ روحی نیست که انگشتام لمسش کنه و هیچ انگشتی نیست که روحم رو‌ لمس کنه. دنیا دیگه داره زیادی ترسناک می‌شه. هر چی بالا پایین می‌کنم می‌بینم یه کم دیگه بگذره، ارتباطم با دنیای واقعیت کامل قطع میشه و سقوط می‌کنم ته ته سیاهچاله.
خدا خودش کمکم کنه.