۱۴۰۲ مرداد ۲۵, چهارشنبه

همه‌مون یه قطب‌نما لازم داریم.

این روزا که دیگه کسی اینجا رو نمیخونه و در و دیوارش رو تار عنکبوت گرفته، بهترین جاست برای اینکه بیام و بنویسم. بعضی‌وقتا آدم دلش میخواد فقط حرف بزنه و کسی نباشه که گوش بده. یه جورایی مخاطبت خودت باشی.
هر چند این یه سال بیشتر روزام همین بوده. توی خونه موندم و خودم با خودم حرف زدم. هیچوقت دلم نمیخواست تنها زندگی کنم. تنها زندگی کردن آدم رو خودخواه می‌کنه و این چیزیه که واقعا ازش میترسم. میترسم‌زیادی درگیر خودم و خواستنهام بشم. دوست مدارم آدمی بشم که خودش براش از همه چیز مهمتره. میدونم این روزا این چیزیه که خیلیا توصیه اش میکنن. به خودت اهمیت بده. خودت رو دوست داشته باش. الویت خودت باش و از این حرفا. ولی برای من این چیزی نیست که دوست داشته باشم. برای من دوست داشتن بقیه مثل دوست داشتن خودمه. فهمیدن بقیه مثل فهمیدن خودمه. توی تمام این سالها نشده که خودم رو دوست نداشته باشه. خیلی ضعف دارم و خیلی چیزا هست که دوست داشتم‌یه جور دیگه باشن. ولی هیچ‌وقت نشده خودمو دوست نداشته باشم. برای همین این حرفا برای من چرنده. من دوست دارم به بقیه اهمیت بدم و این چیزیه که من دوست دارم. پس با اهمیت دادن به بقیه دارم کاری رو میکنم که دوست دارم.
وقتی اومدم اینجا بزرگترین ترسم این بود که دوستی پیدا نکنم. یعنی دور و برم خالی بمونه. الان یکسال گذشته و آدمهایی هستن که دور و برم هستن. نمیگم دوستهام هستن چون دوستی زمان میبره. ولی همینقدر که هستن آدمایی که توی این شهر من رو میشناسن و گاهی سراغی ازم میگیرن خوشحالم میکنه. ولی این باعث نمیشه که بیشتر اوقات تنها نباشم. 
دیروز پریسا بین حرفاش خیلی عادی گفت که من بهش حس پذیرفته شدن رو دادم و این برای من یه غافلگیری بود. دارم فکر میکنم که چکار کردم که این حس رو بهش دادم و چیز خاصی به نظرم نمیاد. ولی این حرفش خوشحالم کرد. به درد یکی خوردم و این چیزیه که توی دنیا از همه چیز بیشتر خوشحالم میکنه.
اگر یه روزی از من بپرسن بزرگترین آرزوت چیه، میگم‌ این‌که به درد بخورم. زندگی برای من‌خیلی بیمزه و پوچ و الکیه. تمام چیزهای دنیا به نظر جعلی و بیخودی میاد. هیچ‌چیزی ارزش جنگیدن نداره و هیچ چیز فوق‌العاده یا جذابی در دنیا نیست. برای همین دلم میخواد لااقل به درد کسی بخورم توی این دنیا و این زندگی. اگه قراره خودم با زندگی و دنیا حال نکنم، دوست دارم لااقل باعث بشم یکی دیگه یه کم بیشتر از این زندگی لذت ببره. این چیزیه که واقعا خوشحالم میکنه. 
حالا که اومدم اینجا و به هدف چندین ساله‌ام رسیدم و از اینجا به بعدش دیگه خودش خودبخودی اتفاق میفته، باید هدف‌گذاری جدید بکنم. یکی از دوستان میگفت دیگه هدفت رو بذار ازدواج. ولی خب این نمیتونه هدف باشه چون چیزی نیست که در اختیار من باشه. جذابیت لازم رو هم‌برام نداره. چیزیه که خودش باید اتفاق بیفته یا نیفته. نمیتونم خودم رو درگیر چیزی کنم که به خواست من نیست. پس این هیچی.
دنیا رو گشتن هم پول میخواد برای همین فعلا یواش یواش هر بار که شد میرم و یه جایی رو می‌گردم. پس این هم نمیتونه هدف باشه.
یه بار یکی گفت اگر میخوای ببینی دقیقا چی می‌خوای تو زندگیت، برگرد و ببین شادترین خاطراتت مال کجا و کی بوده. گفتم امتحانش کنم. برگشتم و به عقب نگاه کردم و دیدم برای من پررنگ‌ترین خاطراتم روزاییه که با هلال‌احمر رفتم برای کمک. اون خاطره‌ها برای من خیلی عزیزن. برای همین دوباره یاد آرزوی قدیمی‌ام افتادم. پیوستن به پزشکان بدون مرز. یادم‌افتاد که وقتی میخواستم بیام روانشناسی، رفتم و چک کردم تا مطمئن بشم که پزشکان بدون مرز روانشناس هم قبول میکنن. حالا دلم میخواد هدف جدیدم رو این بذارم: عضو پزشکان بدون مرز شدن و رفتن به آفریقا. 
می‌دونم که زندگی بچه‌هام رو خیلی سخت خواهد کرد این تصمیم، ولی بیا فکر کنیم که عوضش خیلی چیزها یاد خواهند گرفت و انشالله وقتی بزرگ شدن من رو به خاطر این انتخاب میبخشن و بهم افتخار میکنن.
پس فعلا هدف اینه. و میدونید که توی هدف‌گذاری اصلا مهم نیست که بهش برسی یا نرسی. مهم اینه که مثل یه قطب‌نما اونجا باشه تا راه رو نشونت بده و مثل یه موتور محرکه باشه که هلت بده به جلو. بقیه‌اش هم مهم نیست.
پس عجالتا میریم جلو به اون سمت، باشد که خدا کمکم کند .
تصویر:
یه زن توی دهه پنجاه سالگیش با یه موتور هاردلی دیویدسون توی جاده‌های بوتسوآنا با ارم پزشکان بدون مرز روی لباسش که داره میره تا به یه روستایی یه جایی سر بزنه‌

هیچ نظری موجود نیست: