این همه راه اومدم، کره زمین رو دور زدم، اومدم توی یه دنیای متفاوت، با آدمهایی که نه ریخت و قیافهشون به من میخوره، نه زبونشون، نه دینشون، نه آیینشون. ولی این حقیقت که این دنیا رو دوست ندارم و نمیخوامش هنوز همونه که بود. هنوزم دنیا تکراری و بیمزهست. هنوز هم هیچ چیز ارزش جنگیدن نداره. هنوز هم زندگی جای زندهبودن رو برام نگرفته.
فرقش پس چیه؟ اینکه حالا همه این حسهارو به خودم به زبون دیگهای میگم. انقدر بین سه تا زبون در رفت و آمدم که به خودم میام میبینم دارم به انگلیسی با خودم حرف میزنم. دارم به زبون اینا خودم رو دعوا میکنم.
دیگه فرقش چیه؟ دوستام، دوستای عزیزم موندن اون سر دنیا. حرف زدنم با دوستام منوط شده به میل یه سری آدم کلهگنده بیربط که میتونن تصمیم بگیرن اینترنت رو قطع کنن و نذارن من با دوستام حرف بزنم.
دیگه فرقش چیه؟ اینکه حای اگر اینترنت وصل هم باشه، دیگه دنیای مشترکی نیست که راجع بهش با دوستام حرف بزنم. حسم به خودم و احتمالا حس اونها بهم اینه که تو دیگه به اینجا تعلق نداری، چه میفهمی ما چی میگیم. و اونا چه میفهمن من چی میگم. دوستای اینجام چی؟ دوست اینجا کجا بود؟ آدمهای هم زبون به زور دوست میشن. غیر همزبون غیر همدل ته تهش بشن آشنا. دوست کجا بود؟ دوستلی من همشون بیست ساله و بیشت پنج ساله ان. رفیقام اوناییان که با هم بزرگ شدیم و راه زندگی روبا هم اومدیم. اینجا با کسایی که حتی یه سنگفرش راهی که اومدن شبیه من نیست، چه دوستیای؟ چه کشکی؟
فرقش دیگه چیه؟ فرقش اینه که به تنهایی عادت میکنی، چون تنهایی تنها گزینهی روی میزه. تنهایی کمکت میکنه دووم بیاری. میفهمی که کسی اون بیرون نیست. هر چی هست، خودتی و خودت. و این غمانگیزه. چرا؟ چون من از آدمایی که به تنهایی عادت کردن میترسم. از اون خودخواهیشون میترسم. از اینکه شبیه اونها بشم میترسم. تمام فکر و ذکرم اینه که تنها زندگی نکنم. تنها زندکی کردن از آدم کسی رو میسازه که من دوستش ندارم. نمیخوام مثل اون آدما بشم.
.
.
.
ولی یه شباهت بزرگ هست بین اینجا و اونجا و همه جا. اونم اینکه خدا همه جا هست. و این دلگرمی بزرگیه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر