برای خودم مینویسم. برای خود شاید خیلی سال بعدم. برای خودی که حالا چروک و پیر شده، موهایش سفید سفید و دندانها بیشترشان عاریهای. برای خودم که لابد تازه آب مروارید چشم چپم را عمل کردهام و برای چشم راستم هفته دیگر وقت دکتر دارم. یادم باشد تا بیمارستان میروم، برای تست ورزش هم وقت بگیرم. یادم باشد بپرسم دکترشان خانم هست یا نه. برای خودم که هنوز هم مدام میخندم، برای بقیه انقدر خاطرات تکراری تعریف میکنم که کلافه میشوند ولی خداراشکر آنقدر دوستم دارند که به رویم نیاورند.
برای خودم که هیچ هنر پیرزنیای بلد نیستم تا سرم را گرم کنم و لااقل یک چیزی ببافم، برای همین هر روز از صبح تا شب سریال میبینم و کتاب گوش میدهم، اگر خوابم نبرد البته.
همه اینها را البته برای خودیام مینویسم که فراموشی نگرفته، خودی که هنوز وجود دارد.
سلام خودم،
خوبی؟ سرحالی؟ دماغت چاق است که انشالله؟
خودم هنوز هم دلت خوش هست؟ هنوز هم وقتی میخندی دندانهایت پیدا میشوند؟ هنوز هم با خودت حرف میزنی؟ هنوز گرمایی هستی؟ فکر میکنم البته دیگر توی آن سن و سال از آنهایی شدهای که وسط تابستان هم ژاکت بافتنی تنشان است
چه آهنگهایی گوش میدهی؟ بالاخره رانندگی میکنی؟ هنوز عاشق هوای ابری هستی؟ هنوز باران برایت عاشقی است یا تبدیل شده به درد آرتروز؟
هی من هشتاد ساله، هنوز تنهایی؟ هنوز هم خوشحالی که تنهایی؟ از دست من که عصبانی نیستی؟ من عاشقم، خدا کند که تو هم باشی. من راضیام خدا کند تو هم باشی. من هنوز شوق پرواز دارم، خدا کند تو پریده باشی. من هنوز زمین گیرم، خدا کند تو دنیا را دیده باشی. من عاشق نبودهام، خدا کند تو بوده باشی.
من هنوز فریاد نزدهام، خدا کند تو بارها فریاد زده باشی. شفق قطبی را بالاخره دیدی؟ پرنس ادوارد را چطور؟ در کوچههای آبی مراکش قدم زده ای؟ با یک کوله پشتی زرشکی، سنگفرشهای پراگ را متر کردهای؟ خانهی دراکولا را پیدا کردی؟ کوچه پس کوچههای بلگراد را گرفتی بروی تا برسی به دریا؟ خانههای رنگارنگ کوبا را دیدی؟ میدان سرخ واقعا همانقدر بزرگ است که توی عکس ها میبینی؟ متروهای مسکو همان قدر بزرگ و باشکوهند؟ بیتالمقدس برگشته با صاحبانش؟ میشود که بروی و دیوارهای سفیدش را لمس کنی؟ با کانورسهای سفید روی سنگفرش های بروژ کیلومترها راه رفتهای؟ بالاخره سامرا را دیدی؟ مکه آزاد شده است؟ رفتهای دوباره آرامش بگیری؟ بالاخره با مجسمه عیسی عکس گرفتی؟ از روی پل پریدی؟ مسجد هامبورگ را دیدی بالاخره؟ سوار سورتمههای لاپلند شدی؟ خانه بابانوئل را چی، پیدا کردی؟
هنوز روی دندانهایت حساس هستی؟اصلا دندانی مانده برایت؟
هنوز هم برای هرچیزی فلسفه میبافی؟ هنوز از خودراضی و مغروری؟
پایمرغ هنوز هم دوست نداری؟ حواست بوده که صورتت را کرم میزنی، گردنت را هم بزنی؟ این کرم دور چشمها که میزنم اثر کرده یا گول تبلیغات را خوردهام و الان پر از چین و چروکی؟ هنوز ناخن انگشت اشارهات یه کم که بلند میشود قر و فرش میگیرد؟ این ورزشهایی که به زور هر روز خودم را مجبور میکنم انجام بدهم فایده داشته؟ آرتروز زمینگیرت نکرده هنوز؟ هشتاد ساله سرحالی با لب پرخنده یا از تک و تا افتادهای مایی؟
از اسب سواری هنوز هم میترسی؟ از دست زدن به موجودات زنده؟ از حس کردن نبضشان زیر انگشتهایت؟
هنوز زندگی را دوست نداری؟ حوصلهات هنوز هم سر میرود؟ هنوز رویا میبافی؟ هنوز برای تفریح مینشینی یک گوشه و فکر کنی؟ آسمان و ریسمان میبافی به هم؟
این روزها شاملو گوش میکنی؟ چه خوانندههایی این سالها آمدهاند و رفتهاند؟ سینما بدتر شده یا دوباره به پای دهه نود رسیده است؟ کتابت را نوشتی بالاخره؟ اسمش را چه گذاشتی؟ همان «من نبودم» که توافق کردیم؟
از دوستان قدیمی چهخبر؟ پژاگنیها را هنوز داری یا هر کسی رفته پی زندگی خودش؟
آدم فضاییها هنوز نیامدهاند. واقعا الان ماشینها پرواز میکنند؟ درختها هستند هنوز؟ زامبیها که هنوز حمله نکردهاند؟
راستی بالاخره مادر شدی؟ بچههایی را آوردی پیش خودت بزرگشان کنی؟ بالاخره توانستی پناهگاهی باشی برای کسی؟
بالاخره اسمی شدی که بمانی در تاریخ؟
مایی، بالاخره توانستی از مرگ سبقت بگیری؟
مایی روسفیدم کردی؟
مایی...