۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه
تصمیم دومی که می خواهم خرکی انجام بدهم این است که به نفر بعدی ای که ازم تقاضای ازدواج کرد بله را می گویم و خلاص. اصلا دیگر حوصله بالا و پایین و حساب و کتاب را ندارم . دلمان هم برود پی کارش. بس که لی لی به لالایش گذاشتیم این طور پررو شده و فکر می کند هرکاری دلش بخواهد می تواند بکند. چندتایی تصمیم دیگر هم هست که بعدا می نویسم. همین
۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه
شب و روزام برعکس شده. ساعت دو صبح یه دستم کتاب " امشب نه ، شهزاد"ه حسین یعقوبیه و یه دست دیگه ام جارو. خرده نونای کف آشپزخونه اعصابمو ریخته به هم. جارو که تموم میشه یه سیب برمی دارم از یخچالو برمی گردم توی هال و به کتب خوندنم ادامه می دم. جلد اول کتاب اتکینسون با دفترچه ی نکته ام رو گذاشتم کنار بالشتم تا اینجوری مثلا از این که دارم نصف شبی به جای درس، رمان می خونم عذاب وجدان نگیرم کتابه از این کتاباست که پره از جمله هایی که جون میده برای کتاب جملات قصار دوره ی دبیرستانم. اما دنیاش دنیای آدماییه که زیاد به من ربطی نداره. هرچند چون شخصیت اصلیش فیلم بینه و دنیارو یه جورایی از لابه لای فیلماش می بینه ، می تونم بفهمم چی می گه! خلاصه فعلا که سحر شده و پاشدم سحری رو آماده کردم تا شاید مامان استرسی ام بتونه یه اپسیلون بیش تر بخوابه و وقتی اذان ۴ و بیست دقیقه است از ساعت ۳ به همه بیدار باش نده تا اونوقت همه نیم ساعت مونده به اذان علاف و بیکار بشینن و زل بزنن به هم! امیدوارم امروز که پاشدم از خواب ، ساعت محض رضای خدا دو بعداز ظهر نباشه. هیچی افسرده کننده تر از شروع یه روز از دو بعداز ظهر و تموم کردنش تو ۵ صبح فرداش نیست!! فعلا که همه تقصیرارو انداختم گردن هوای مزخرف تابستونو روزه و این گرمایی بودن کشنده خودم. ببینم بعد ماه رمضون چه بهونه ای دارم. وضعیت فعلی: از خودم حالم به هم می خوره. همین.
۱۳۹۲ تیر ۲۵, سهشنبه
گرمای تابستان و ماه رمضان و بی ماشینی و رگه شیرازی ای که نه از اجداد که از خودمان ارث برده ایم چند روزی است که ما را خانه نشین کرده و این کروموزوم های ما که به دیدن ملت و همیشه در صحنه بودن عادت دارد بدجور درد گرفته و خلاصه عنقریب است که افسردگی بر ما غالب شده و کارمان به " می کشم تیغ رو رو رگ هام ..." برسد. لذا اکر راهی سراغ دارید هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم. بعدا نگید نگفتا!
بععع
۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه
دیروز رفتم خونه س. . این س. دوست زمان دبستانه منه.واضحترین خاطره ای که ازشش دارم اینه که میز جلویی من می نشست موهاش فرفری بود و ما به جای جامدادی، سرکلاس مدادامونو میذاشتیم توی موهاش :) میدونید این میشه چندسال پیششششششششششششش؟!! جالب اینجاست که انگار نه انگار که من این دختر رو ۱۵ سالی میشه که ندیدم.حالا اون دوتا دختر داره . باورم نمیشه !
اشتراک در:
پستها (Atom)