یه چیزی رو می دونی؟ همین چند وقت پیش، همون روزها و شبهایی که حالم خیلی بد بود، یعنی خیلی بد. همون روزهایی که هر چقدر فکر می کردم و با خودم کلنجار می رفتم نمی تونستم بفهمم که کجای این زندگی ارزش بودن رو داره. همون روزهایی که مثل یه مرده متحرک هر روز جسمم رو با خودم این ور و اونور می کشیدم در حالیکه روحم دو قدم با مردن فاصله داشت. همون روزهای سیاهی که داشتم آماده میشدم مرگ رویاهام رو باور کنم و برای عزاداری آماده میشدم. همون روزهایی که فریادهای کمکم به گوش دوستانم نمی رسید و مثل جیغ هایی که ته استخر میکشیدم فقط و فقط خودم صداش رو میشنیدم. اون روزهایی که فکر میکردم چند وقت دیگه عکسمو دوستانم میذارن توی توییترشون و میگن افسردگی این شکلیه. گول خنده هارو نخورید. همون روزهایی که تماس های از دست رفته ام روز به روز بیشتر میشد و بهانه هام رنگاورنگ تر که سرم شلوغه. که کلی کار دارم. که مقاله دستمه. که باید برای ارائه و پروپوزال آماده بشم. که همش دروغ بود فقط می خواستم یه گوشه توی خودم جمع بشم و برای خودم عزاداری کنم. همون روزهایی که باور کرده بودم بازی تموم شده. هر روز سر کار زل میزدم به مانیتور و ادای تایپ کردن در میاوردم. همون روزهایی که مینشستم کف مرکز کنار سطل آشغال، تکیه میدادم به دیوار و زار زار گریه میکردم. همون روزهایی که دلم میخواست زیر میزم قایم بشم تا کسی نبینه که اومدم سر کار و بهم کاری نداشته باشه. همون روزهایی که بالشتم رو گذاشتم اینور تخت تا وقتی روی تخت خوابیدم به چشم نیام و کسی توی خونه نبینتم تا باهام کاری داشته باشه. همون شبهایی که گابا می خوردم تا بتونم بخوابم. همون روزها و شبهای سگی، که تک گویی هام با خودم از در و دیوارش سیاهی و مرگ و بغض میچکید، یه روز به خودم گفتم دارم غرق میشم. دارم فرو میرم. نفس تنگ شده بود. به خودم گفتم مایی، بیا تا تهش بریم. بیا تا میتونیم بریم پایین. انقدر بریم پایین تا پامون بخور ته این کثافت سیاه. بیا تمام سعیمون رو بکنیم که غرق بشیم و بریم ته ته ته . گفتممایی تا به تهش نرسیم همین بساطه. باید برسیم به ته تا بتونیم پامونو به یه جایی گیر بدیم و خودمونو هل بدیم بالا. اینجوری وسط موندن پدرمونو در میاره. نفسمون اگر تموم شه دیگه اول و وسط و ته چه فرقی داره. بدون نفس میمیریم. بیا شل کنیم. بیا رها کنیم و بریم پایین.
و اینجوری شد که رها کردم. به همین آسونی بود؟ نخیرم. اصلا هم. پایین رفتن خیلی درد داره. پایین رفتن توی ذات آدمیزاد نیست. جهت خلافه. جهت اشتباهه. تمام زنگ خطرهای مغز رو به صدا در میاره. تمام غریزه های بقا رو تا سر حد مرگ میترسونه. همه اش گریه است. درده. زهرماره. همه اش تنهاییه. کل مسیر زندگی، اون زیر آب پر از تنهاییه. هیچکس توی استخر زندگیش همراه نداره. دور نا دور سکوته و تاریکی و سنگینی آب. اصلا راحت نیست. بالا اومدن رو دیدی چه سخته؟ پایین رفتن از اون هم سخت تره.
چند وقت دیگه پایین رفتم. رفتم توی تاریکی مطلق و لجن و تنگی نفس و سکوتش که از همه بدتر بود. انقدر پایین بود که هیچکس از اون بالا حتی متوجهت نمیشد که یکی این پایینه که داره میره پایینتر.
یه روز اما یهو زیر پام سفت شد. بله رسیده بودم به ته. ته لزج خیس و سرد زیر پام بود. یه فشار محکم دادم و با ته مونده نفسم دارم آروم آروم میام بالا. رسیدم به سطح؟ نه هنوز. بالا اومدن بعد از این همه پایین رفتن حالا حالاها طول میکشه. نفس هم به شماره افتاده. هنوز هم از نور اون بیرونچیزی دیه نمیشه. اینکه اون بیرون چی منتظر آدمه و قراره از کجا سرت رو بیاری بیرون. شبه یا روز. آروم و آفتابیه یا بارونی و طوفانی. کسی هست یا وسط ناکجاآبادی؟ هیچ کدوم مهم نیست. الان فقط مهم بالا اومدنه. مهم تحمل درد کم شدن فشار روی استخوانهاست. مهم همین الانه. همین جا. همین حرکت رو به بالای قطره چکونی.
خلاصه که دوست عزیز قشنگم که الان اون وسط گیر کردی یا داری میری پایین. دووم بیار. حتی اگر داری با سرعت میری پایین، دووم بیار. بالاخره هر چیزی ته داره و تا به تهش نرسی نمیتونی برگردی بالا. پس تو رو خدا دووم بیار و برو پایین. نترس. پات که خورد به سطح سفت، آروم روی زانوهات خم شو. دستهات رو به موازات بدنت بیار بالا. چشمهات رو ببند. حالا یه فشار بیار به پنجه هات و از اون کف سرد لزج فاصله بگیر. بیا بالا دوست قشنگ من. بیا با هم بریم بالا. فقط دووم بیار تا توی پایین رفتن که تنها بودیم، بیا لااقل توی بالا رفتن از دور برای هم دست تکون بدیم. امیدوارم هر چه زودتر از سطح آب بپریم بیرون و آفتاب چشمامونو بزنه و دونه های آب برق بزنه روی سر و صورتمون و باد باعث بشه از سرما به خودمون بلرزیم.
از اون روزهای سیاه اون ته چندتایی عکس گرفتم. به خودم گفتم مایی این عکسهارو میگیرم که همیشه یادت باشه اون ته چه شکلیه. همیشه یادت باشه زندگی پر تهه و این ته ها همیشگی نیست.
شعارهای قشنگ موفقیت و تو میتونی و اراده کن و هر چی بخوای کائنات بهت میده رو بریز دور. آدم گاهی باید غرق بشه. زندگی همینه که هست. فقط امیدوارم تو اون ته وا ندیم و با همه دردش بازم بریم پایینتر.
۱۴۰۱ فروردین ۲۲, دوشنبه
صدای جیغهای زیر آب رو فقط خودت میشنوی
۱۴۰۰ آبان ۱۸, سهشنبه
دوست دارم تو باشم
دوست دارم در زندگی بعدیام آن کسی باشم که قرار بود در زندگی فعلیام عاشقش باشم و نشد.
۱۴۰۰ مهر ۲۱, چهارشنبه
آخرش ما میمانیم. این خط و این نشان
به خدا قسم که اگر من ذرهای دلم برای نظام جمهوری اسلامی بسوزد. برای نظامی که الان هست. نظام جمهوری اسلامی ایران سال ۱۴۰۰. برای یک پوسته پوچ و توخالی که اگر ضرری برای اسلام نداشته باشد مطمئنا سودی ندارد. برای ایران که بماند.
جمهوریتمان که به باد رفت (بیایید فرض کنیم جمهوری بودیم). اسلامیتمان هم که سالهاست با اسلام گسترانی عجیب و غریب دوستان که کم از اسلام اموی ندارد دارد به باد میرود. یک ایران مانده که آنهم با این وضعیت ضعیف و نحیفی که از ایران در جامعه جهانی ساختهاند که نه پول دارد، نه قدرت. نه حرفش برو دارد، نه اصلا کسی حرفش را میخرد خدا میداند چهقدر دیگر باقی بماند.
دشمن؟ دشمن همیشه بوده آقا. کدام دورهای از این مملکت بوده که در آرامش و صلح بدون دشمن بودن باشد. تاریخ که نخواندهاید الحمدلله. جغرافی که میدانید. جغرافی هم نمیدانید، انقدر میدانید که ایران وسط در وسط سرزمینی است که خاورمیانه نام دارد. که ایران محل گذر است. افتاده است سر راه. که هر کس از هر جا میرسد یک لگد هم به این گربه نشسته وسط راه میزند. آنقدر میدانید که ایران نفت دارد. که ایران شیعه است وسط سنیها. عجم است وسط عربها و ترکها. که ایران بزرگ بوده و نباید میبوده. اینها را که لااقل میدانید. پس ادای دشمنداشتن در نیاوردید که این بلاد همیشه دشمن دارد و خواهد داشت. کما اینکه بقیه هم داشتهاند و خواهند داشت. حالا گیریم کمی کمتر یا بیشتر.
این نظامی که حفظش را از اوجب واجبات میدانید. که برای حفظش جمهوری که هیچ، اسلام را جلوی پایش سر میبرید. البته بیایید فکر کنیم که انشالله نییتتان پاک است و دنبال حکومت اسلامی و خدا و پیغمبرید و اصلا بقای نظام، ضامن بقای خودتان و خاندان مکرمهتان نیست و از بغلش به کاخ و ماخ و ناخ نرسیدهاید و فقط و فقط برای شادی دل امام زمان و رساندن این حکومت به حکومت آقاست که اینجور سنگ این نظام را بر سینه میزنید.
به والله اگر دلم برای اصل نظام بسوزد. برای منی که به ظهور اعتقاد دارم، واضح و مبرهن است که هیچ نظامی که به دست بشر بوجود بیاید قرار نیست که به جایی برسد و موفق بشود. قرار است همه شکست بخورند و مستاصل و حیران له له زدهی حکومت نهایی بشویم. و خب خداخیرتان بدهد که لااقل از قبل شما به ان استیصالی رسیدیم که اگر خدا قبول کند بشویم منتظر واقعی. که یکی بیاید خودمان را که نه، دین و آخرتمان را از دست شما نجات بدهد که شما زدید به ریشه. ریشه سوزمان کردید که خدا ریشهتان را بسوزاند.
فقط یک چیز است که دلمان را میسوزاند. آن خونهایی که برای آمدن شما ریخته شد، و ان خونهایی که قرار است برای رفتنان بریزد. دلمان را فقط یک چیز رفتنان میلرزاند. تمام آن گرگهایی که ضعیف شدنمان هارشان کرده و دور تا دور این خط این خاک دم تکان میدهند، نیشهایشان را بیرون انداخته اند و از ته گلو خر خر میکنند و با چشمهای خون گرفته ی براق منتظرند. منتظرند داخل گله بلبشو شود تا عروسی راه بیندازند. بتازند و به نیش بکشند و هر کدام گوشهای را بکنند و این گربه ی زخمی تاریخ را تکه و پاره کنند.
فقط همین ایران است که دلمان را میسوزاند. وگرنه جمهوریت که ندیدیم و اسلام هم خودش متولی دارد که حواسش هست که کی کجاست و چکار میکند و معطل ما نمانده.
خلاصه که آقایان مثلا دلسوز نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، خطابم به شماست. آن خورنده ها و بُرندههای هفت رنگ که این نظام باشد میخورند و نباشد باز هم میخورند را کاری نداریم. ولی شما که مثلا دارید زور میزنید برای اعتلای اسلام و فلان و بیسار. از تاریخ نمیخواهد درس بگیرید. از پهلوی دوم که خودتان پرتش کردید بیرون که میتوانید یاد بگیرید. همان راهی را نروید که آنها رفتند و ختم شدند به شما. که بله، اخرش شما میروید و ما میمانیم. ما مرده، شما زنده. آدم بشوید قبل از اینکه آدمتان کنند.
۱۴۰۰ مرداد ۱۰, یکشنبه
گاو پیر خستهای که گم شده
نمیدانم پیر شدهام یا گاو یا کرخت. شاید هم فقط خسته ام و وقتی خستگیام در برود باز بشوم همانی که بودم.
فقط میدانم که مدتهاست منی که خوراک شب و روزم بحث بود و به چالش کشیدن همهچیز، منی که انرژیام را از حرف زدن با انسانها میگرفتم، منی که خط قرمزم ارتباط انسانی بود و مدام مراقب بودم که تکنولوژی ارتباط مستقیم، رودررو و لمس آدم ها را ازم نگیرد، منی که دانستن آن چیزی که دور و برم میگذشت برایم مقدس بود و رنج دانستن واجب، این من مدتهاست که پیدایش نیست. گم شده یا مرده نمیدانم. نمیدانم که از منزل خارج شده و به علت اختلال حواس مراجعت نکرده و باید برای پیدا شدنش آگهی ای با عکسش چاپ کنم، به بیمارستان ها سر بزنم یا دنبال جسدش در سردخانه ها و زیر پلها و جاده های پرت بگردم و دعا کنم که جنازهاش انقدر دگرگون نشده باشد که نشود شناختش. راستی آخرین عکس دندانهای منم را کجا گذاشتهام؟ شاید لازم شد.
هیچ چیز نمیدانم ولی میدانم که این خانه خالی شده و هر چه در میزنم کسی در را باز نمیکند.
به قول مامان «فضای مجازی»ام را پاک کردم. برای مدتی توییتر، اینستا و تلگرامم را پاک کردم. واتزاپ را گذاشتم باشد تا اگر از من خبری شد، بیخبر نمانم.
با خودم میگویم این اصرار برای توضیح آن چه از اوضاع حس میکنیم، بیعدالتیای که فکر میکنیم دور تا دورمان را گرفته، هوایی که نیست و نفسهایمان به شماره افتاده برای پدرها و مادرهایمان را باید بس کنیم. باید بپذیریم که تغییر باورهای سنین بالا، اگر امکان پذیر باشد، مگر چه فایدهای میتواند داشته باشد که انقدر اصرار میکنیم؟ پیرها، جوانیشان را برای هر آنچه به آن باور داشتند یا نداشتند دادند یا ندادند. هر کار که کردند، مهم اینست که کارهایشان را کردهاند و الان وقت کار کردنشان نیست. وقت اینست که آرامش داشته باشند و لذت دوران خودشان را ببرند.
برای تغییر باید روی خودمان و جوانترها سرمایهگذاری کرد. البته اگر حوصله داشتید و هنوز مثل من پیر، گاو یا خسته نشده بودید و سرمایهای برایتان مانده بود که وسط بگذارید.
من فعلا یک گوشه روی سلامت روان خودم، آرامش خانوادهام و ذره ذره بهتر کردن خودم و چند متر اطرافم تمرکز میکنم.
خدا به شما آرامش و خیر بدهد.
فقط میدانم که مدتهاست منی که خوراک شب و روزم بحث بود و به چالش کشیدن همهچیز، منی که انرژیام را از حرف زدن با انسانها میگرفتم، منی که خط قرمزم ارتباط انسانی بود و مدام مراقب بودم که تکنولوژی ارتباط مستقیم، رودررو و لمس آدم ها را ازم نگیرد، منی که دانستن آن چیزی که دور و برم میگذشت برایم مقدس بود و رنج دانستن واجب، این من مدتهاست که پیدایش نیست. گم شده یا مرده نمیدانم. نمیدانم که از منزل خارج شده و به علت اختلال حواس مراجعت نکرده و باید برای پیدا شدنش آگهی ای با عکسش چاپ کنم، به بیمارستان ها سر بزنم یا دنبال جسدش در سردخانه ها و زیر پلها و جاده های پرت بگردم و دعا کنم که جنازهاش انقدر دگرگون نشده باشد که نشود شناختش. راستی آخرین عکس دندانهای منم را کجا گذاشتهام؟ شاید لازم شد.
هیچ چیز نمیدانم ولی میدانم که این خانه خالی شده و هر چه در میزنم کسی در را باز نمیکند.
به قول مامان «فضای مجازی»ام را پاک کردم. برای مدتی توییتر، اینستا و تلگرامم را پاک کردم. واتزاپ را گذاشتم باشد تا اگر از من خبری شد، بیخبر نمانم.
با خودم میگویم این اصرار برای توضیح آن چه از اوضاع حس میکنیم، بیعدالتیای که فکر میکنیم دور تا دورمان را گرفته، هوایی که نیست و نفسهایمان به شماره افتاده برای پدرها و مادرهایمان را باید بس کنیم. باید بپذیریم که تغییر باورهای سنین بالا، اگر امکان پذیر باشد، مگر چه فایدهای میتواند داشته باشد که انقدر اصرار میکنیم؟ پیرها، جوانیشان را برای هر آنچه به آن باور داشتند یا نداشتند دادند یا ندادند. هر کار که کردند، مهم اینست که کارهایشان را کردهاند و الان وقت کار کردنشان نیست. وقت اینست که آرامش داشته باشند و لذت دوران خودشان را ببرند.
برای تغییر باید روی خودمان و جوانترها سرمایهگذاری کرد. البته اگر حوصله داشتید و هنوز مثل من پیر، گاو یا خسته نشده بودید و سرمایهای برایتان مانده بود که وسط بگذارید.
من فعلا یک گوشه روی سلامت روان خودم، آرامش خانوادهام و ذره ذره بهتر کردن خودم و چند متر اطرافم تمرکز میکنم.
خدا به شما آرامش و خیر بدهد.
۱۴۰۰ خرداد ۲۶, چهارشنبه
خدا نحافظ
این روزها را بنویسم که بعدها یادم باشد چه بر ما گذشت. که چطور حقارت و کثافت افتخار شد و چطور برندههایی چرک، توی صورتمان پوزخند زدند. که چطور وطن زندان شد و در وطن خویش غریب شدیم. که چطور نه جمهوری برایمان ماند و نه ایرانی. که چطور و کی حجت بر ما تمام شد. که استیصال روحمان را له کرد و چطور چارهای جز به سینه کوفتن و نفرین کردن بسان پیرزنان بیدندان قدخمیدهی جامه چروک برایمان نگذاشتند. که چطور اول ایمانمان را گرفتند و بعد امیدمان را. که چطور بیتفاوتمان کردند و دستمان را خالی گذاشتند از انتخاب. که چطور شدیم چوب دو سر طلا که نه راه پیش داشتیم نه راه پس. که راه برگشت نداشتیم، توان ماندن نداشتیم و جایی هم برای رفتن نداشتیم. چطور حال و آینده مان یکی شد و جلو رفتنمان در جا زدن شد. که چطور رفتنمان روحمان رو میخراشید و ماندنمان مثل خوره روحمان را میخورد. که چطور مغرورانه و با قدرت بلامنازعشان، بزرگترین دستاوردمان را، انقلاب و خون و امید و جوانی و آینده وطنمان را به ثانیهای به لجن کشیدند. که چطور توی صورتمان با تبختر تف انداختند و اربابان رعیتمان کردند و بر ناتوانیمان خندیدند. که چطور ماندیم میان دشمن در خانه و دشمن خارج از خانه. که چطور یک خنجر از دوست خوردیم ده از دشمن. یک پوزخند از دشمن دیدیم، ده از دوست. که چطور مضحکه آرمانهایمان شدیم.
آقایان، اما یک چیز هنوز هست. امید میمیرد، اما باز جان میگیرد و از جا بلند میشود. آقایان اگر شما از خدا دم میزنید، خدا از ما دم میزند. اگر مستاصلیم، اما در دل به چرکی شما میخندیم. به مسابقه دادنتان با خودتان پوزخند میزنیم. به ترستان که آن زیرها، با وسواس پنهان کردهاید و رویش روکش صلاح و مصلحت کشیده اید. به دستهای لرزانتان. به تیشههایی که به ریشه تان میزنید. به داوری که خریده اید. به همه چیزتان میخندیم. از سر تا به پایتان مضحک است. دلقکها، تاریخ بارها این مسیر را رفته است. این بار اول نیست که این بازی را میبینیم. ما رفته، شما مانده. این ره که میروید به ترکستان است. کسان بسیاری قبل از شما رفتهاند و نرسیدهاند بعد از شما هم خواهند رفت و نخواهند رسید. آقایان، بتازانید که هر چه تندتر بتازید، اسبتان زودتر از نفس خواهد افتاد. ما همینجا نظارهتان خواهیم کرد. افتادن دانهدانه تان به حضیض ذلت را خواهیم دید.
به ما کسی وعده داده شده که دعا کنید نباشید وقتی میآید. ما به خدا ایمان داریم و به وعدههایش. صبرمان زیاد است. قدمهایمان شاید کوچک باشد، سعیمان شاید حقیر. اما مشکور است و مقبول. دیر یا زود نتیجه خواهد داد و دعا کنید که عمرتان به نتیجه قدمهایمان قد ندهد. دعا کنید که بمیرید و ذلتتان فقط برای آن دنیایتان باشد که این دنیا جواب درخوری برای شما ندارد.
آقایان، بردتان مبارک. با خودتان مسابقه دادید و بردید. برخیزید و پرچم را بر سر در خانه بزنید.
اما همهمان باختیم. همه مان تمام آرمانهایمان را باختیم و آرزوهایمان را. دستانتان چرک شد و دیگر شسته نخواهد شد. امیدوارم از این هم حقیرتر شوید. امیدوارم هر روز چرکتر شوید تا با خیال راحت حجتمان بر شما تمام شود.
آقایان خداحافظ. نه، خدا نحافظ.
۱۴۰۰ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
یک روز غرور سرت را بر باد خواهد داد
نوجوانی و یک جورهایی انتهای کودکی من را یک سوال پوشانده بود. این سوال شده بود تمام ذهنم و کم کم یکجورهایی وسیله شهرت و غرورم. خودم را با این سوال عرضه میگردم و از سرهایی که بزرگترهایی که قرار بود جواب همه چیز را بدانند برای عمق تفکراتم تکان میدادند غرق لذت و غرور میشدم. سوال شده بود مشخصه بارز من، جدا کنندهی من از همسالان سادهدل سطحی احمقم که درگیر بازیگوشیهای ساده زندگی بودند و چه میدانستند که دنیا چه قدر میتواند پیچیده باشد و چه چیزها که آن بیرون از دنیای کودکانه ابلهانهشان وجود ندارد. غرور و تکبر از کودکی بخشی از هویت و شخصیت من بود و شرمگینانه اعتراف میکنم که هنوز هم هست. تکبری که بارها در جلوه عزتنفس من را از خیلی از پلیدیهای زندگی نجات داده و بارها در جلوه غرور، بار سنگین گناهی کبیره را بر دوشم گذاشته. این سوال غرور ذاتیام را ارضا میکرد. نقل مباحث و محافل بودم و حتی در جمعهای جدید، خانواده با این سوال من فخر میفروختند و دخترک عمیقشان را با لذت در چشم اطرافیان فرو میکردند.
سوال عمیق وجودی من که مدتها درگیرش بودم و از هر طرف نگاهش میکردم، جوابی نمیافتم و چندین سال ذهنم را به خود مشغول داشته بود این سوال به ظاهر ساده بود: «از کجا معلوم که خدا یکی است؟».
هر جور که حساب میکردم خدایی که از همه عیبها بری بود و قادر مطلق بود و هیچ نقصانی به ذاتش راهی نداشت، چرا باید لزوما یکی میبود. از کجا معلوم که دنیاهایی موازی با خداهایی مختص خود وجود نداشت. خداهایی که همگی قادر مطلق بودند و از هر عیبی بری. خدایانی بی نقص که مطمئنا هیچ گاه درگیر نمیشدند مثل خدایان ابله و ساده انگارانه یونانی که مدام درگیر دعواها و رقابتهای بچگانه بودند. هرگز درگیر طمع یا غیظ یا شهوت نمیشدند. خدایانی که قلمروی خود را اداره میکردند و در صلح با قلمرو دیگر خدایان بودند. استدلالها و بحثهای زیادی طبیعتا بیشتر با بزرگترها در میگرفت و هیچکدام قانع کننده نبود. ساعتها بحث آخر به اینجا میرسید که میگفتند نمیدانیم و من را با سوال خودم تنها میگذاشتند و مشغول بحث سادهتری به زعم خودشان میشدند که شاید نتیجه نداشت ولی لااقل سردرد در پی نداشت و انرژی درگیر شدن با دنیای پر از سوال و در عین حال مغرورانه یک نوجوان را هم لازم نداشت.
این سوال برای خودش گوشه ذهنم میگشت و میگشت و گهگاهی باز به جلوی چشمانم برمیگشت که «از کجا معلوم خدا یکیست؟».
یادم هست روزی را که با همکاران خاله، برای یک اردوی یک روزه به دارآباد رفته بودیم. طبق معمول من را هم ، مایه مباهات و فخرفروشی را هم خاله با خود برده بود.
یادم هست که خاله از کنار رودخانه به میان جمع دوستانش صدایم کرد که بروم و سوال فلسفیام را که تا آن روز جوابی پیدا نکرده بود در جمع بپرسم و یک بحث جدید راه بیندازم و خاله از بحث و استدلالهایم در جواب همکارانش، کمی فخر بفروشد و کیف کند.
و خب اینبار هم بحث نتیجهای نداشت. همکاران هم متوانستند قانعم کنند و من باز بدون پاسخ به کنار رودخانه برگشتم تا با دختر نوجوان دیگری که او هم مهمان اضافه این جمع بود همصحبت شوم. در حالی که با شاخههای در دستمان، سنگهای کف رودخانه را زیر و رو میکردیم از موضع یحث پرسید. من هم با همان غرور نوجوانی، با لحنی که احتمالا کمی هم حقارت تویش داشت، گفتم چنین سوالی هست و پاسخی برایش پیدا نکردهام تا بحال.
مطرح کردن سوالم بیست ثانیه هم طول نکشید. چهقدر طول میکشد که یک نفر بگوید «از کجا معلوم که خدا یکی هست؟».
خودم را آماده میکردم که انبان انبان استدلالها و بحثهایی که این همه سال با ذین همه آدم داشتهام که اثبات کنیم خدا یکی است یا دوتا یا هر چندتا را بیرون بریزم که دخترک خیلی ساده و در عرض شاید ده ثانیه گفت «چون خودش گفته: قل هو الله احد».
و تمام.
به همین سادگی، و از زبان دخترکی که غرور نوجوانیام هیچ جایگاه ارزشیای برایش قائل نبود پ ونده سوال چند ساله ام را بست.
بله، به همین سادگی، چون خودش گفته. و جای هیچ بحثی هم نیست. چون ستون شکسچال من بر پایه این بود که خدایی همه چیز تمام و کامل و بدور از هر نقصی، قاعدتا باید بتواند خدایان دیگری را در کنار خود داشته باشد، همگی با همان بی نقصی و ...
و خب چنین خدایی قاعدتا و بیشک دروغ نمیگفت. ذاتش از هر دروغ بری بود.
و بله، دخترک به همین سادگی تمام کرد هر آنچه سالها رشته بودم و بزرگ کرده بودم.
حالا که جواب مسئله را گفتهام پیش خودتان نگویید خب معلوم بود. چطور سالها نفهمیدی؟
دلایل زیادی هست که آدمی مسائل واضح جلوی چشمش را نمیبیند و شک ندارم غرور یکی از آن دلایل است. غرور اینکه سچال من چهقدر خاص است، انتظارم را برای داشتن یک حواب خاص بالا یرده بود. روزی حداقل ده بار میگفتم قل هو الله احد. جواب همانجا جلوی رویم بود و من دور خودم دنبال جواب میگشتم.
فکر نکنید نوجوان سادهای بودم. توانایی من همیشه هوش زبانی و قدرت استدلالم بوده و هست. آنقدر استدلالهایم خوب بود که سالها هیچ بزرگتری پیدا نشد که بتواند استدلالهایم را رد کند. مسئله دقیقا همینجاست. این سوال در نوع خودش سوال خوبی بود، اما ما در جای اشتباه دنبال جواب میگشتیم.
و همه ما سعی داشتیم در این مسابقه استدلال برنده شویم در حالی که دخترک کنار رودخانه، به ساده ترین شکل ممکن و بدون هیچ پیشزمینهای سوال را شنید و جواب را گفت.
هنوز غرور و تکبر چشمان اسفندیار منند. هنوز درگیر این غرورم ولی هر بار که آنروز، آن رودهانه، آن چوب و بازی با سنگها یادم میآید. هر بار جواب دخترک را میشنوم که «چون خودش گفته، قل هو الله احد» را میشنوم، میفهمم که چهقدر غرورم مضحک است و چهقدر آدمیزاد میتواند اشتباهی باشد و بر راهی اشتباه پاشنه بسابد و اصرار کند.
دخترک را هنوز دورادور میشناسم. بعید میدانم حتی یادش باشد آن روز کنار رودخانه، با زندگی من چه کرد. اما من تا لحظه مرگم او را از یاد نخواهم برد. اثر انگشتش تا ابد روی زندگیام خواهد ماند.
سمانه هر کجا هستی، امیدوارم زندگیت قشنگ باشد و پر از شگفتی.
۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه
متهم برخیزد
آدمیزاد از پس حرف مردم بربیاید، از پس خودش برنمیآید. برای تمام عالم و آدم میشود نقش بازی کرد اما این خود لعنتی، بعد از افتادن پرده، خوابیدن همهمه و شور تماشاچیها، خاموش شدن چراغهای سالن، بسته شدن با قژ قژ درهای سنگین صحنه، جایی میان ردیفهای مخمل جگری صندلی تماشاچیها، آرام و با تبختر از جا بلند میشود. پشتش را صاف میکند، با نگاهی زیر چشمی و پوزخندی گوشه لب، دستهایش را بیحال بالا میآورد و تشویقی کشدار و طعنهآمیز را شروع میکند. صدای دست زدن شل و پر از تحقیرش را میشنوی که از میان ردیف صندلیها میگذرد، زیر چلچراغها میچرخد، توی لژها سرک میکشد، در سکوت وهمآور سالن میپیچد و میآید و مستقیم میکوبد توی صورتت. و تو آنجا قوز کرده و تحقیر شده، روی صحنهی تاریک که دیگر از نور و گرمای پروژکتورهای غولپیکرش ساعتی گذشته ایستادهای و میدانی که دستت رو شده و خودت که آنجا صندلی وسط ردیفهای پایانی سالن نشستهای، چهرهی پشت نقابت را دیده و بازی شگفتانگیزت که همه سالن را مبهوت و میخکوب خودش کرده، برای آن خود طعنهآمیز، از اجرای نمایش «بز زنگولهپا»ی بچههای مهدکودک گلها هم پیش پا افتادهتر و تازهکارانهتر بوده.
لرزیده و یخکرده، روی صحنهی خالی این پا و آن پا میشوی و هیچ امید برای فرار در دلت نیست که دلخوش کنی به آن یک ذره امید.
پس میایستی و منتظر میمانی تا آن تشویق شل طعنهآمیز تمام شود و شلاق سرزنشها و قضاوتها شروع شود. در دادگاهی که قاضی و دادستان و وکیل مدافع و شاهد و متهم یکیست، دروغی نیست، بازیای نیست، رحمی نیست، برندهای... کاش باشد ولی نیست. چکش که فرود بیاید، متهم و قاضی و وکیل و دادستان و شاهد همه محکومند.
در دادگاه خودت کاش برنده باشی ولی ...
اشتراک در:
پستها (Atom)