سوال عمیق وجودی من که مدتها درگیرش بودم و از هر طرف نگاهش میکردم، جوابی نمیافتم و چندین سال ذهنم را به خود مشغول داشته بود این سوال به ظاهر ساده بود: «از کجا معلوم که خدا یکی است؟».
هر جور که حساب میکردم خدایی که از همه عیبها بری بود و قادر مطلق بود و هیچ نقصانی به ذاتش راهی نداشت، چرا باید لزوما یکی میبود. از کجا معلوم که دنیاهایی موازی با خداهایی مختص خود وجود نداشت. خداهایی که همگی قادر مطلق بودند و از هر عیبی بری. خدایانی بی نقص که مطمئنا هیچ گاه درگیر نمیشدند مثل خدایان ابله و ساده انگارانه یونانی که مدام درگیر دعواها و رقابتهای بچگانه بودند. هرگز درگیر طمع یا غیظ یا شهوت نمیشدند. خدایانی که قلمروی خود را اداره میکردند و در صلح با قلمرو دیگر خدایان بودند. استدلالها و بحثهای زیادی طبیعتا بیشتر با بزرگترها در میگرفت و هیچکدام قانع کننده نبود. ساعتها بحث آخر به اینجا میرسید که میگفتند نمیدانیم و من را با سوال خودم تنها میگذاشتند و مشغول بحث سادهتری به زعم خودشان میشدند که شاید نتیجه نداشت ولی لااقل سردرد در پی نداشت و انرژی درگیر شدن با دنیای پر از سوال و در عین حال مغرورانه یک نوجوان را هم لازم نداشت.
این سوال برای خودش گوشه ذهنم میگشت و میگشت و گهگاهی باز به جلوی چشمانم برمیگشت که «از کجا معلوم خدا یکیست؟».
یادم هست روزی را که با همکاران خاله، برای یک اردوی یک روزه به دارآباد رفته بودیم. طبق معمول من را هم ، مایه مباهات و فخرفروشی را هم خاله با خود برده بود.
یادم هست که خاله از کنار رودخانه به میان جمع دوستانش صدایم کرد که بروم و سوال فلسفیام را که تا آن روز جوابی پیدا نکرده بود در جمع بپرسم و یک بحث جدید راه بیندازم و خاله از بحث و استدلالهایم در جواب همکارانش، کمی فخر بفروشد و کیف کند.
و خب اینبار هم بحث نتیجهای نداشت. همکاران هم متوانستند قانعم کنند و من باز بدون پاسخ به کنار رودخانه برگشتم تا با دختر نوجوان دیگری که او هم مهمان اضافه این جمع بود همصحبت شوم. در حالی که با شاخههای در دستمان، سنگهای کف رودخانه را زیر و رو میکردیم از موضع یحث پرسید. من هم با همان غرور نوجوانی، با لحنی که احتمالا کمی هم حقارت تویش داشت، گفتم چنین سوالی هست و پاسخی برایش پیدا نکردهام تا بحال.
مطرح کردن سوالم بیست ثانیه هم طول نکشید. چهقدر طول میکشد که یک نفر بگوید «از کجا معلوم که خدا یکی هست؟».
خودم را آماده میکردم که انبان انبان استدلالها و بحثهایی که این همه سال با ذین همه آدم داشتهام که اثبات کنیم خدا یکی است یا دوتا یا هر چندتا را بیرون بریزم که دخترک خیلی ساده و در عرض شاید ده ثانیه گفت «چون خودش گفته: قل هو الله احد».
و تمام.
به همین سادگی، و از زبان دخترکی که غرور نوجوانیام هیچ جایگاه ارزشیای برایش قائل نبود پ ونده سوال چند ساله ام را بست.
بله، به همین سادگی، چون خودش گفته. و جای هیچ بحثی هم نیست. چون ستون شکسچال من بر پایه این بود که خدایی همه چیز تمام و کامل و بدور از هر نقصی، قاعدتا باید بتواند خدایان دیگری را در کنار خود داشته باشد، همگی با همان بی نقصی و ...
و خب چنین خدایی قاعدتا و بیشک دروغ نمیگفت. ذاتش از هر دروغ بری بود.
و بله، دخترک به همین سادگی تمام کرد هر آنچه سالها رشته بودم و بزرگ کرده بودم.
حالا که جواب مسئله را گفتهام پیش خودتان نگویید خب معلوم بود. چطور سالها نفهمیدی؟
دلایل زیادی هست که آدمی مسائل واضح جلوی چشمش را نمیبیند و شک ندارم غرور یکی از آن دلایل است. غرور اینکه سچال من چهقدر خاص است، انتظارم را برای داشتن یک حواب خاص بالا یرده بود. روزی حداقل ده بار میگفتم قل هو الله احد. جواب همانجا جلوی رویم بود و من دور خودم دنبال جواب میگشتم.
فکر نکنید نوجوان سادهای بودم. توانایی من همیشه هوش زبانی و قدرت استدلالم بوده و هست. آنقدر استدلالهایم خوب بود که سالها هیچ بزرگتری پیدا نشد که بتواند استدلالهایم را رد کند. مسئله دقیقا همینجاست. این سوال در نوع خودش سوال خوبی بود، اما ما در جای اشتباه دنبال جواب میگشتیم.
و همه ما سعی داشتیم در این مسابقه استدلال برنده شویم در حالی که دخترک کنار رودخانه، به ساده ترین شکل ممکن و بدون هیچ پیشزمینهای سوال را شنید و جواب را گفت.
هنوز غرور و تکبر چشمان اسفندیار منند. هنوز درگیر این غرورم ولی هر بار که آنروز، آن رودهانه، آن چوب و بازی با سنگها یادم میآید. هر بار جواب دخترک را میشنوم که «چون خودش گفته، قل هو الله احد» را میشنوم، میفهمم که چهقدر غرورم مضحک است و چهقدر آدمیزاد میتواند اشتباهی باشد و بر راهی اشتباه پاشنه بسابد و اصرار کند.
دخترک را هنوز دورادور میشناسم. بعید میدانم حتی یادش باشد آن روز کنار رودخانه، با زندگی من چه کرد. اما من تا لحظه مرگم او را از یاد نخواهم برد. اثر انگشتش تا ابد روی زندگیام خواهد ماند.
سمانه هر کجا هستی، امیدوارم زندگیت قشنگ باشد و پر از شگفتی.