نه اینکه آدمیزاد همیشه لزوما حرفی برای گفتن داشته باشد. گاهی فقط دلش میخواهد حرف بزند. آدمیزاد است دیگر، هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته است.
این روزها که تمام شواهد و قرائن نشان میدهند که به زودی باید این بازی مسخره را تمام کنم و نقطه پایان را بگذارم، حسی از دلتنگی دارم و کرختی.
انگار کن که سالها تیشه زدهام بر کوهی، بی که به شیرینی امید داشته باشم. اما نه، بیا پیاز داغش را زیاد نکنیم. اینجا که غریبه نیست. خودم هستم و خودم. پس بگذار این طور از حس و حالم بگویم. سالها رویایی در ذهن داشتهام که صرفا یک رویا بوده است. برایش نجنگیدهام و نمردهام. صرفا چراغی بوده برای روشن کردن روزها و شبهای بیمزه و بینمک زندگیام. انگار که این زندگیبه خودی خود چیزی برای عرضه نداشته و مجبور شدهام از بیرون برایش بهانهای پیدا کنم که کمی، فقط کمی سرش را به تنش بیارزاند! مجبور شدهام نمک اضافه کنم به یک غذای بیمزهی پر طرفدار که انگار خیلیها دوستش دارند ولی خب، برای من زیادی کم نمک است. حالا هزاری بیایند و بگویند که نمک برای فشار خون نیست و فقط باید عادت کنی وگرنه آنقدرها هم بینمک نیست و توصیههای بیمزه دیگر.
خلاصه که این روزها آنچه بیشتر آزارم میدهد، نه خود مرگ رویایم، بلکه کنار آمدن با این حقیقت است که تمام تلاشم را نکردهام. بدون تلاش، مزد میخواستم که خب زهی خیال خام.
حال پدری را دارم که فرزند بیمارش رو به موت است و دیگر کار از کار گذشته و پدر بالاخره این واقعیت را پذیرفته که فرزندش رفتنی است. بر بستر کودک محتضرش نشسته و بر خود لعنت میفرستد که چرا کوتاهی کرده و تا قبل آنکه انقدر دیر شود نرفته بهترین دکترها را بر بالین پسرش بیاورد. چرا نرفته داروهارا سر وقت بگیرد. چرا وقت بیشتری برای فرزندش نگذاشته. آنچه ماجرا را بدتر میکند اینست که همه این کارها را میتوانسته بکند، اما سرخوشی و امید بیخودی به این که کارها خودش درست خواهد شد، نکرده و شده است آن که شده. اگر نمیتوانست یا اگر میتوانست و میکرد و نمیشد همه چیز فرق میکرد. اما حالا با دانستن این حقیقت، آیا این پدر حق عزاداری بر جنازه فرزندی که به دستان خودش کشته را دارد؟
رویای من، رویای قشنگ من هم از دستم رفت بی آن که تمام توانم را برای نگهداشتنش به کار گرفته باشم. برای همین است که این روزها بیشتر از آنکه غمگین باشم، کرختم. کرخت و بیحس با حفرهای در قلب که تا ابد خواهد ماند.
دلم میخواهد به خودم بقبولانم که این اجبار من بود و نه انتخابم ولی سودی ندارد. خودم میدانم که این مرگ نتیجه مستقیم تصمیمات من است و این همان دانستنی است که درد دارد.