۱۴۰۰ آبان ۱۸, سهشنبه
دوست دارم تو باشم
دوست دارم در زندگی بعدیام آن کسی باشم که قرار بود در زندگی فعلیام عاشقش باشم و نشد.
۱۴۰۰ مهر ۲۱, چهارشنبه
آخرش ما میمانیم. این خط و این نشان
به خدا قسم که اگر من ذرهای دلم برای نظام جمهوری اسلامی بسوزد. برای نظامی که الان هست. نظام جمهوری اسلامی ایران سال ۱۴۰۰. برای یک پوسته پوچ و توخالی که اگر ضرری برای اسلام نداشته باشد مطمئنا سودی ندارد. برای ایران که بماند.
جمهوریتمان که به باد رفت (بیایید فرض کنیم جمهوری بودیم). اسلامیتمان هم که سالهاست با اسلام گسترانی عجیب و غریب دوستان که کم از اسلام اموی ندارد دارد به باد میرود. یک ایران مانده که آنهم با این وضعیت ضعیف و نحیفی که از ایران در جامعه جهانی ساختهاند که نه پول دارد، نه قدرت. نه حرفش برو دارد، نه اصلا کسی حرفش را میخرد خدا میداند چهقدر دیگر باقی بماند.
دشمن؟ دشمن همیشه بوده آقا. کدام دورهای از این مملکت بوده که در آرامش و صلح بدون دشمن بودن باشد. تاریخ که نخواندهاید الحمدلله. جغرافی که میدانید. جغرافی هم نمیدانید، انقدر میدانید که ایران وسط در وسط سرزمینی است که خاورمیانه نام دارد. که ایران محل گذر است. افتاده است سر راه. که هر کس از هر جا میرسد یک لگد هم به این گربه نشسته وسط راه میزند. آنقدر میدانید که ایران نفت دارد. که ایران شیعه است وسط سنیها. عجم است وسط عربها و ترکها. که ایران بزرگ بوده و نباید میبوده. اینها را که لااقل میدانید. پس ادای دشمنداشتن در نیاوردید که این بلاد همیشه دشمن دارد و خواهد داشت. کما اینکه بقیه هم داشتهاند و خواهند داشت. حالا گیریم کمی کمتر یا بیشتر.
این نظامی که حفظش را از اوجب واجبات میدانید. که برای حفظش جمهوری که هیچ، اسلام را جلوی پایش سر میبرید. البته بیایید فکر کنیم که انشالله نییتتان پاک است و دنبال حکومت اسلامی و خدا و پیغمبرید و اصلا بقای نظام، ضامن بقای خودتان و خاندان مکرمهتان نیست و از بغلش به کاخ و ماخ و ناخ نرسیدهاید و فقط و فقط برای شادی دل امام زمان و رساندن این حکومت به حکومت آقاست که اینجور سنگ این نظام را بر سینه میزنید.
به والله اگر دلم برای اصل نظام بسوزد. برای منی که به ظهور اعتقاد دارم، واضح و مبرهن است که هیچ نظامی که به دست بشر بوجود بیاید قرار نیست که به جایی برسد و موفق بشود. قرار است همه شکست بخورند و مستاصل و حیران له له زدهی حکومت نهایی بشویم. و خب خداخیرتان بدهد که لااقل از قبل شما به ان استیصالی رسیدیم که اگر خدا قبول کند بشویم منتظر واقعی. که یکی بیاید خودمان را که نه، دین و آخرتمان را از دست شما نجات بدهد که شما زدید به ریشه. ریشه سوزمان کردید که خدا ریشهتان را بسوزاند.
فقط یک چیز است که دلمان را میسوزاند. آن خونهایی که برای آمدن شما ریخته شد، و ان خونهایی که قرار است برای رفتنان بریزد. دلمان را فقط یک چیز رفتنان میلرزاند. تمام آن گرگهایی که ضعیف شدنمان هارشان کرده و دور تا دور این خط این خاک دم تکان میدهند، نیشهایشان را بیرون انداخته اند و از ته گلو خر خر میکنند و با چشمهای خون گرفته ی براق منتظرند. منتظرند داخل گله بلبشو شود تا عروسی راه بیندازند. بتازند و به نیش بکشند و هر کدام گوشهای را بکنند و این گربه ی زخمی تاریخ را تکه و پاره کنند.
فقط همین ایران است که دلمان را میسوزاند. وگرنه جمهوریت که ندیدیم و اسلام هم خودش متولی دارد که حواسش هست که کی کجاست و چکار میکند و معطل ما نمانده.
خلاصه که آقایان مثلا دلسوز نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، خطابم به شماست. آن خورنده ها و بُرندههای هفت رنگ که این نظام باشد میخورند و نباشد باز هم میخورند را کاری نداریم. ولی شما که مثلا دارید زور میزنید برای اعتلای اسلام و فلان و بیسار. از تاریخ نمیخواهد درس بگیرید. از پهلوی دوم که خودتان پرتش کردید بیرون که میتوانید یاد بگیرید. همان راهی را نروید که آنها رفتند و ختم شدند به شما. که بله، اخرش شما میروید و ما میمانیم. ما مرده، شما زنده. آدم بشوید قبل از اینکه آدمتان کنند.
۱۴۰۰ مرداد ۱۰, یکشنبه
گاو پیر خستهای که گم شده
نمیدانم پیر شدهام یا گاو یا کرخت. شاید هم فقط خسته ام و وقتی خستگیام در برود باز بشوم همانی که بودم.
فقط میدانم که مدتهاست منی که خوراک شب و روزم بحث بود و به چالش کشیدن همهچیز، منی که انرژیام را از حرف زدن با انسانها میگرفتم، منی که خط قرمزم ارتباط انسانی بود و مدام مراقب بودم که تکنولوژی ارتباط مستقیم، رودررو و لمس آدم ها را ازم نگیرد، منی که دانستن آن چیزی که دور و برم میگذشت برایم مقدس بود و رنج دانستن واجب، این من مدتهاست که پیدایش نیست. گم شده یا مرده نمیدانم. نمیدانم که از منزل خارج شده و به علت اختلال حواس مراجعت نکرده و باید برای پیدا شدنش آگهی ای با عکسش چاپ کنم، به بیمارستان ها سر بزنم یا دنبال جسدش در سردخانه ها و زیر پلها و جاده های پرت بگردم و دعا کنم که جنازهاش انقدر دگرگون نشده باشد که نشود شناختش. راستی آخرین عکس دندانهای منم را کجا گذاشتهام؟ شاید لازم شد.
هیچ چیز نمیدانم ولی میدانم که این خانه خالی شده و هر چه در میزنم کسی در را باز نمیکند.
به قول مامان «فضای مجازی»ام را پاک کردم. برای مدتی توییتر، اینستا و تلگرامم را پاک کردم. واتزاپ را گذاشتم باشد تا اگر از من خبری شد، بیخبر نمانم.
با خودم میگویم این اصرار برای توضیح آن چه از اوضاع حس میکنیم، بیعدالتیای که فکر میکنیم دور تا دورمان را گرفته، هوایی که نیست و نفسهایمان به شماره افتاده برای پدرها و مادرهایمان را باید بس کنیم. باید بپذیریم که تغییر باورهای سنین بالا، اگر امکان پذیر باشد، مگر چه فایدهای میتواند داشته باشد که انقدر اصرار میکنیم؟ پیرها، جوانیشان را برای هر آنچه به آن باور داشتند یا نداشتند دادند یا ندادند. هر کار که کردند، مهم اینست که کارهایشان را کردهاند و الان وقت کار کردنشان نیست. وقت اینست که آرامش داشته باشند و لذت دوران خودشان را ببرند.
برای تغییر باید روی خودمان و جوانترها سرمایهگذاری کرد. البته اگر حوصله داشتید و هنوز مثل من پیر، گاو یا خسته نشده بودید و سرمایهای برایتان مانده بود که وسط بگذارید.
من فعلا یک گوشه روی سلامت روان خودم، آرامش خانوادهام و ذره ذره بهتر کردن خودم و چند متر اطرافم تمرکز میکنم.
خدا به شما آرامش و خیر بدهد.
فقط میدانم که مدتهاست منی که خوراک شب و روزم بحث بود و به چالش کشیدن همهچیز، منی که انرژیام را از حرف زدن با انسانها میگرفتم، منی که خط قرمزم ارتباط انسانی بود و مدام مراقب بودم که تکنولوژی ارتباط مستقیم، رودررو و لمس آدم ها را ازم نگیرد، منی که دانستن آن چیزی که دور و برم میگذشت برایم مقدس بود و رنج دانستن واجب، این من مدتهاست که پیدایش نیست. گم شده یا مرده نمیدانم. نمیدانم که از منزل خارج شده و به علت اختلال حواس مراجعت نکرده و باید برای پیدا شدنش آگهی ای با عکسش چاپ کنم، به بیمارستان ها سر بزنم یا دنبال جسدش در سردخانه ها و زیر پلها و جاده های پرت بگردم و دعا کنم که جنازهاش انقدر دگرگون نشده باشد که نشود شناختش. راستی آخرین عکس دندانهای منم را کجا گذاشتهام؟ شاید لازم شد.
هیچ چیز نمیدانم ولی میدانم که این خانه خالی شده و هر چه در میزنم کسی در را باز نمیکند.
به قول مامان «فضای مجازی»ام را پاک کردم. برای مدتی توییتر، اینستا و تلگرامم را پاک کردم. واتزاپ را گذاشتم باشد تا اگر از من خبری شد، بیخبر نمانم.
با خودم میگویم این اصرار برای توضیح آن چه از اوضاع حس میکنیم، بیعدالتیای که فکر میکنیم دور تا دورمان را گرفته، هوایی که نیست و نفسهایمان به شماره افتاده برای پدرها و مادرهایمان را باید بس کنیم. باید بپذیریم که تغییر باورهای سنین بالا، اگر امکان پذیر باشد، مگر چه فایدهای میتواند داشته باشد که انقدر اصرار میکنیم؟ پیرها، جوانیشان را برای هر آنچه به آن باور داشتند یا نداشتند دادند یا ندادند. هر کار که کردند، مهم اینست که کارهایشان را کردهاند و الان وقت کار کردنشان نیست. وقت اینست که آرامش داشته باشند و لذت دوران خودشان را ببرند.
برای تغییر باید روی خودمان و جوانترها سرمایهگذاری کرد. البته اگر حوصله داشتید و هنوز مثل من پیر، گاو یا خسته نشده بودید و سرمایهای برایتان مانده بود که وسط بگذارید.
من فعلا یک گوشه روی سلامت روان خودم، آرامش خانوادهام و ذره ذره بهتر کردن خودم و چند متر اطرافم تمرکز میکنم.
خدا به شما آرامش و خیر بدهد.
۱۴۰۰ خرداد ۲۶, چهارشنبه
خدا نحافظ
این روزها را بنویسم که بعدها یادم باشد چه بر ما گذشت. که چطور حقارت و کثافت افتخار شد و چطور برندههایی چرک، توی صورتمان پوزخند زدند. که چطور وطن زندان شد و در وطن خویش غریب شدیم. که چطور نه جمهوری برایمان ماند و نه ایرانی. که چطور و کی حجت بر ما تمام شد. که استیصال روحمان را له کرد و چطور چارهای جز به سینه کوفتن و نفرین کردن بسان پیرزنان بیدندان قدخمیدهی جامه چروک برایمان نگذاشتند. که چطور اول ایمانمان را گرفتند و بعد امیدمان را. که چطور بیتفاوتمان کردند و دستمان را خالی گذاشتند از انتخاب. که چطور شدیم چوب دو سر طلا که نه راه پیش داشتیم نه راه پس. که راه برگشت نداشتیم، توان ماندن نداشتیم و جایی هم برای رفتن نداشتیم. چطور حال و آینده مان یکی شد و جلو رفتنمان در جا زدن شد. که چطور رفتنمان روحمان رو میخراشید و ماندنمان مثل خوره روحمان را میخورد. که چطور مغرورانه و با قدرت بلامنازعشان، بزرگترین دستاوردمان را، انقلاب و خون و امید و جوانی و آینده وطنمان را به ثانیهای به لجن کشیدند. که چطور توی صورتمان با تبختر تف انداختند و اربابان رعیتمان کردند و بر ناتوانیمان خندیدند. که چطور ماندیم میان دشمن در خانه و دشمن خارج از خانه. که چطور یک خنجر از دوست خوردیم ده از دشمن. یک پوزخند از دشمن دیدیم، ده از دوست. که چطور مضحکه آرمانهایمان شدیم.
آقایان، اما یک چیز هنوز هست. امید میمیرد، اما باز جان میگیرد و از جا بلند میشود. آقایان اگر شما از خدا دم میزنید، خدا از ما دم میزند. اگر مستاصلیم، اما در دل به چرکی شما میخندیم. به مسابقه دادنتان با خودتان پوزخند میزنیم. به ترستان که آن زیرها، با وسواس پنهان کردهاید و رویش روکش صلاح و مصلحت کشیده اید. به دستهای لرزانتان. به تیشههایی که به ریشه تان میزنید. به داوری که خریده اید. به همه چیزتان میخندیم. از سر تا به پایتان مضحک است. دلقکها، تاریخ بارها این مسیر را رفته است. این بار اول نیست که این بازی را میبینیم. ما رفته، شما مانده. این ره که میروید به ترکستان است. کسان بسیاری قبل از شما رفتهاند و نرسیدهاند بعد از شما هم خواهند رفت و نخواهند رسید. آقایان، بتازانید که هر چه تندتر بتازید، اسبتان زودتر از نفس خواهد افتاد. ما همینجا نظارهتان خواهیم کرد. افتادن دانهدانه تان به حضیض ذلت را خواهیم دید.
به ما کسی وعده داده شده که دعا کنید نباشید وقتی میآید. ما به خدا ایمان داریم و به وعدههایش. صبرمان زیاد است. قدمهایمان شاید کوچک باشد، سعیمان شاید حقیر. اما مشکور است و مقبول. دیر یا زود نتیجه خواهد داد و دعا کنید که عمرتان به نتیجه قدمهایمان قد ندهد. دعا کنید که بمیرید و ذلتتان فقط برای آن دنیایتان باشد که این دنیا جواب درخوری برای شما ندارد.
آقایان، بردتان مبارک. با خودتان مسابقه دادید و بردید. برخیزید و پرچم را بر سر در خانه بزنید.
اما همهمان باختیم. همه مان تمام آرمانهایمان را باختیم و آرزوهایمان را. دستانتان چرک شد و دیگر شسته نخواهد شد. امیدوارم از این هم حقیرتر شوید. امیدوارم هر روز چرکتر شوید تا با خیال راحت حجتمان بر شما تمام شود.
آقایان خداحافظ. نه، خدا نحافظ.
۱۴۰۰ اردیبهشت ۹, پنجشنبه
یک روز غرور سرت را بر باد خواهد داد
نوجوانی و یک جورهایی انتهای کودکی من را یک سوال پوشانده بود. این سوال شده بود تمام ذهنم و کم کم یکجورهایی وسیله شهرت و غرورم. خودم را با این سوال عرضه میگردم و از سرهایی که بزرگترهایی که قرار بود جواب همه چیز را بدانند برای عمق تفکراتم تکان میدادند غرق لذت و غرور میشدم. سوال شده بود مشخصه بارز من، جدا کنندهی من از همسالان سادهدل سطحی احمقم که درگیر بازیگوشیهای ساده زندگی بودند و چه میدانستند که دنیا چه قدر میتواند پیچیده باشد و چه چیزها که آن بیرون از دنیای کودکانه ابلهانهشان وجود ندارد. غرور و تکبر از کودکی بخشی از هویت و شخصیت من بود و شرمگینانه اعتراف میکنم که هنوز هم هست. تکبری که بارها در جلوه عزتنفس من را از خیلی از پلیدیهای زندگی نجات داده و بارها در جلوه غرور، بار سنگین گناهی کبیره را بر دوشم گذاشته. این سوال غرور ذاتیام را ارضا میکرد. نقل مباحث و محافل بودم و حتی در جمعهای جدید، خانواده با این سوال من فخر میفروختند و دخترک عمیقشان را با لذت در چشم اطرافیان فرو میکردند.
سوال عمیق وجودی من که مدتها درگیرش بودم و از هر طرف نگاهش میکردم، جوابی نمیافتم و چندین سال ذهنم را به خود مشغول داشته بود این سوال به ظاهر ساده بود: «از کجا معلوم که خدا یکی است؟».
هر جور که حساب میکردم خدایی که از همه عیبها بری بود و قادر مطلق بود و هیچ نقصانی به ذاتش راهی نداشت، چرا باید لزوما یکی میبود. از کجا معلوم که دنیاهایی موازی با خداهایی مختص خود وجود نداشت. خداهایی که همگی قادر مطلق بودند و از هر عیبی بری. خدایانی بی نقص که مطمئنا هیچ گاه درگیر نمیشدند مثل خدایان ابله و ساده انگارانه یونانی که مدام درگیر دعواها و رقابتهای بچگانه بودند. هرگز درگیر طمع یا غیظ یا شهوت نمیشدند. خدایانی که قلمروی خود را اداره میکردند و در صلح با قلمرو دیگر خدایان بودند. استدلالها و بحثهای زیادی طبیعتا بیشتر با بزرگترها در میگرفت و هیچکدام قانع کننده نبود. ساعتها بحث آخر به اینجا میرسید که میگفتند نمیدانیم و من را با سوال خودم تنها میگذاشتند و مشغول بحث سادهتری به زعم خودشان میشدند که شاید نتیجه نداشت ولی لااقل سردرد در پی نداشت و انرژی درگیر شدن با دنیای پر از سوال و در عین حال مغرورانه یک نوجوان را هم لازم نداشت.
این سوال برای خودش گوشه ذهنم میگشت و میگشت و گهگاهی باز به جلوی چشمانم برمیگشت که «از کجا معلوم خدا یکیست؟».
یادم هست روزی را که با همکاران خاله، برای یک اردوی یک روزه به دارآباد رفته بودیم. طبق معمول من را هم ، مایه مباهات و فخرفروشی را هم خاله با خود برده بود.
یادم هست که خاله از کنار رودخانه به میان جمع دوستانش صدایم کرد که بروم و سوال فلسفیام را که تا آن روز جوابی پیدا نکرده بود در جمع بپرسم و یک بحث جدید راه بیندازم و خاله از بحث و استدلالهایم در جواب همکارانش، کمی فخر بفروشد و کیف کند.
و خب اینبار هم بحث نتیجهای نداشت. همکاران هم متوانستند قانعم کنند و من باز بدون پاسخ به کنار رودخانه برگشتم تا با دختر نوجوان دیگری که او هم مهمان اضافه این جمع بود همصحبت شوم. در حالی که با شاخههای در دستمان، سنگهای کف رودخانه را زیر و رو میکردیم از موضع یحث پرسید. من هم با همان غرور نوجوانی، با لحنی که احتمالا کمی هم حقارت تویش داشت، گفتم چنین سوالی هست و پاسخی برایش پیدا نکردهام تا بحال.
مطرح کردن سوالم بیست ثانیه هم طول نکشید. چهقدر طول میکشد که یک نفر بگوید «از کجا معلوم که خدا یکی هست؟».
خودم را آماده میکردم که انبان انبان استدلالها و بحثهایی که این همه سال با ذین همه آدم داشتهام که اثبات کنیم خدا یکی است یا دوتا یا هر چندتا را بیرون بریزم که دخترک خیلی ساده و در عرض شاید ده ثانیه گفت «چون خودش گفته: قل هو الله احد».
و تمام.
به همین سادگی، و از زبان دخترکی که غرور نوجوانیام هیچ جایگاه ارزشیای برایش قائل نبود پ ونده سوال چند ساله ام را بست.
بله، به همین سادگی، چون خودش گفته. و جای هیچ بحثی هم نیست. چون ستون شکسچال من بر پایه این بود که خدایی همه چیز تمام و کامل و بدور از هر نقصی، قاعدتا باید بتواند خدایان دیگری را در کنار خود داشته باشد، همگی با همان بی نقصی و ...
و خب چنین خدایی قاعدتا و بیشک دروغ نمیگفت. ذاتش از هر دروغ بری بود.
و بله، دخترک به همین سادگی تمام کرد هر آنچه سالها رشته بودم و بزرگ کرده بودم.
حالا که جواب مسئله را گفتهام پیش خودتان نگویید خب معلوم بود. چطور سالها نفهمیدی؟
دلایل زیادی هست که آدمی مسائل واضح جلوی چشمش را نمیبیند و شک ندارم غرور یکی از آن دلایل است. غرور اینکه سچال من چهقدر خاص است، انتظارم را برای داشتن یک حواب خاص بالا یرده بود. روزی حداقل ده بار میگفتم قل هو الله احد. جواب همانجا جلوی رویم بود و من دور خودم دنبال جواب میگشتم.
فکر نکنید نوجوان سادهای بودم. توانایی من همیشه هوش زبانی و قدرت استدلالم بوده و هست. آنقدر استدلالهایم خوب بود که سالها هیچ بزرگتری پیدا نشد که بتواند استدلالهایم را رد کند. مسئله دقیقا همینجاست. این سوال در نوع خودش سوال خوبی بود، اما ما در جای اشتباه دنبال جواب میگشتیم.
و همه ما سعی داشتیم در این مسابقه استدلال برنده شویم در حالی که دخترک کنار رودخانه، به ساده ترین شکل ممکن و بدون هیچ پیشزمینهای سوال را شنید و جواب را گفت.
هنوز غرور و تکبر چشمان اسفندیار منند. هنوز درگیر این غرورم ولی هر بار که آنروز، آن رودهانه، آن چوب و بازی با سنگها یادم میآید. هر بار جواب دخترک را میشنوم که «چون خودش گفته، قل هو الله احد» را میشنوم، میفهمم که چهقدر غرورم مضحک است و چهقدر آدمیزاد میتواند اشتباهی باشد و بر راهی اشتباه پاشنه بسابد و اصرار کند.
دخترک را هنوز دورادور میشناسم. بعید میدانم حتی یادش باشد آن روز کنار رودخانه، با زندگی من چه کرد. اما من تا لحظه مرگم او را از یاد نخواهم برد. اثر انگشتش تا ابد روی زندگیام خواهد ماند.
سمانه هر کجا هستی، امیدوارم زندگیت قشنگ باشد و پر از شگفتی.
۱۳۹۹ اسفند ۶, چهارشنبه
متهم برخیزد
آدمیزاد از پس حرف مردم بربیاید، از پس خودش برنمیآید. برای تمام عالم و آدم میشود نقش بازی کرد اما این خود لعنتی، بعد از افتادن پرده، خوابیدن همهمه و شور تماشاچیها، خاموش شدن چراغهای سالن، بسته شدن با قژ قژ درهای سنگین صحنه، جایی میان ردیفهای مخمل جگری صندلی تماشاچیها، آرام و با تبختر از جا بلند میشود. پشتش را صاف میکند، با نگاهی زیر چشمی و پوزخندی گوشه لب، دستهایش را بیحال بالا میآورد و تشویقی کشدار و طعنهآمیز را شروع میکند. صدای دست زدن شل و پر از تحقیرش را میشنوی که از میان ردیف صندلیها میگذرد، زیر چلچراغها میچرخد، توی لژها سرک میکشد، در سکوت وهمآور سالن میپیچد و میآید و مستقیم میکوبد توی صورتت. و تو آنجا قوز کرده و تحقیر شده، روی صحنهی تاریک که دیگر از نور و گرمای پروژکتورهای غولپیکرش ساعتی گذشته ایستادهای و میدانی که دستت رو شده و خودت که آنجا صندلی وسط ردیفهای پایانی سالن نشستهای، چهرهی پشت نقابت را دیده و بازی شگفتانگیزت که همه سالن را مبهوت و میخکوب خودش کرده، برای آن خود طعنهآمیز، از اجرای نمایش «بز زنگولهپا»ی بچههای مهدکودک گلها هم پیش پا افتادهتر و تازهکارانهتر بوده.
لرزیده و یخکرده، روی صحنهی خالی این پا و آن پا میشوی و هیچ امید برای فرار در دلت نیست که دلخوش کنی به آن یک ذره امید.
پس میایستی و منتظر میمانی تا آن تشویق شل طعنهآمیز تمام شود و شلاق سرزنشها و قضاوتها شروع شود. در دادگاهی که قاضی و دادستان و وکیل مدافع و شاهد و متهم یکیست، دروغی نیست، بازیای نیست، رحمی نیست، برندهای... کاش باشد ولی نیست. چکش که فرود بیاید، متهم و قاضی و وکیل و دادستان و شاهد همه محکومند.
در دادگاه خودت کاش برنده باشی ولی ...
۱۳۹۹ اسفند ۲, شنبه
نادانها به بهشت میروند
نه اینکه آدمیزاد همیشه لزوما حرفی برای گفتن داشته باشد. گاهی فقط دلش میخواهد حرف بزند. آدمیزاد است دیگر، هیچ چیزش به آدمیزاد نرفته است.
این روزها که تمام شواهد و قرائن نشان میدهند که به زودی باید این بازی مسخره را تمام کنم و نقطه پایان را بگذارم، حسی از دلتنگی دارم و کرختی.
انگار کن که سالها تیشه زدهام بر کوهی، بی که به شیرینی امید داشته باشم. اما نه، بیا پیاز داغش را زیاد نکنیم. اینجا که غریبه نیست. خودم هستم و خودم. پس بگذار این طور از حس و حالم بگویم. سالها رویایی در ذهن داشتهام که صرفا یک رویا بوده است. برایش نجنگیدهام و نمردهام. صرفا چراغی بوده برای روشن کردن روزها و شبهای بیمزه و بینمک زندگیام. انگار که این زندگیبه خودی خود چیزی برای عرضه نداشته و مجبور شدهام از بیرون برایش بهانهای پیدا کنم که کمی، فقط کمی سرش را به تنش بیارزاند! مجبور شدهام نمک اضافه کنم به یک غذای بیمزهی پر طرفدار که انگار خیلیها دوستش دارند ولی خب، برای من زیادی کم نمک است. حالا هزاری بیایند و بگویند که نمک برای فشار خون نیست و فقط باید عادت کنی وگرنه آنقدرها هم بینمک نیست و توصیههای بیمزه دیگر.
خلاصه که این روزها آنچه بیشتر آزارم میدهد، نه خود مرگ رویایم، بلکه کنار آمدن با این حقیقت است که تمام تلاشم را نکردهام. بدون تلاش، مزد میخواستم که خب زهی خیال خام.
حال پدری را دارم که فرزند بیمارش رو به موت است و دیگر کار از کار گذشته و پدر بالاخره این واقعیت را پذیرفته که فرزندش رفتنی است. بر بستر کودک محتضرش نشسته و بر خود لعنت میفرستد که چرا کوتاهی کرده و تا قبل آنکه انقدر دیر شود نرفته بهترین دکترها را بر بالین پسرش بیاورد. چرا نرفته داروهارا سر وقت بگیرد. چرا وقت بیشتری برای فرزندش نگذاشته. آنچه ماجرا را بدتر میکند اینست که همه این کارها را میتوانسته بکند، اما سرخوشی و امید بیخودی به این که کارها خودش درست خواهد شد، نکرده و شده است آن که شده. اگر نمیتوانست یا اگر میتوانست و میکرد و نمیشد همه چیز فرق میکرد. اما حالا با دانستن این حقیقت، آیا این پدر حق عزاداری بر جنازه فرزندی که به دستان خودش کشته را دارد؟
رویای من، رویای قشنگ من هم از دستم رفت بی آن که تمام توانم را برای نگهداشتنش به کار گرفته باشم. برای همین است که این روزها بیشتر از آنکه غمگین باشم، کرختم. کرخت و بیحس با حفرهای در قلب که تا ابد خواهد ماند.
دلم میخواهد به خودم بقبولانم که این اجبار من بود و نه انتخابم ولی سودی ندارد. خودم میدانم که این مرگ نتیجه مستقیم تصمیمات من است و این همان دانستنی است که درد دارد.
۱۳۹۹ بهمن ۵, یکشنبه
حدس بزن چه کسی برای شام میآید؟
یک زمانهایی بود که میتوانستم برای هر چیزی حکم قطعی بدهم. به گمانم از اقتضای سن باشد. یک سنهایی آدم برای هر چیزی جواب قطعی دارد. همه چیز را میداند و از همه چیز مطمئن است. میتوانستم راحت راجع به خودم نظر بدهم. از خودم حرف بزنن و اینکه اگر به جای فلانی بودم یا اگر در موقعیت فلان بودم حتما آن کار را میکردم یا آن واکنش را نشان نمیدادم. روزهای روشنی بود و زندگی آسانتر.
حالا اما، از اینجا که ایستادهام هیچ چیز قطعی ای وجود ندارد. همه چیز نسبی شده و هیچ ایدهای ندارم که در فلان موقعیت یا به جای فلان کس اگر بودم چهکار میکردم یا نمیکردم. آنقدر در موقعیتهای مختلف خودم را غافلگیر کردهام که بدانم از خودم چیزی نمیدانم و نمیتوانم خودم را پیشبینی کنم. برای همین است که مدتهاست درباره ی خودم که میخواهم حرف بزنم یا به سوالی جواب بدهم با کلی احتیاط میگویم نمیدانم. از روی تئوری میتوانم بگویم که فلان کار را خواهم کرد اگر در چنان موقعیتی باشم ولی هیچ تضمینی ندارم که واقعا آن کار را بکنم. بارها پیش آمده که فکر میکردم چنان کاری را بکنم و نکردم و گاهی کارهایی را کردهام که یک درصد هم فکر نمیکردم آدم چنان کارهایی باشم. آنقدر زندگی کردهام که دیگر حکم قطعی ندهم. فقط میتوانم آرزوهایم را بگویم. میتوانم در جواب کسی که میپرسد اگر فلان شود چکار میکنی بگویم نمیدانم، مطمئن نیستم ولی امیدوارم که فلان کار را بکنم.
بله، میتوانم سعیم را بکنم که بهترین آدمی که دوست دارم باشم، باشم ولی نمیتوانم تضمین بدهم که در موقعیتش که قرار گرفتم حتما همان کاری را خواهم کرد که پیشبینی کردهام.
پس دوست عزیز، از من سوالی را نپرس که خودم جوابش را نمیدانم. من میتوانم فلسفه زندگیام و دیدگاههای فعلیام را به تو بگویم، ولی اگر فردا روزی دنیا چرخید و چرخید و من کاری را کردم که قبلا ادعای مخالفش را داشتم بر من خرده نگیر. من هر روز خودم را هم غافلگیر میکنم.
فقط کاش آن روز و آنجا بهتر از آن چیزی باشم که انتظار داشتم، نه آن چیزی که همیشه دلم میخواسته نباشم.
بله زمانی اگر خیانت ببینم، اگر منافعم به خطر بیفتد، اگر بین جانم و اخلاق گیر کنم، اگر مجبور به انتخاب باشم، کاش عزتم، شرفم، اخلاقم، دلم و عقلم را زیر پا نگذارم. کاش. ولی خب شاید هم گذاشتم. چه کسی از فردایش و از خودش خبر دارد؟
حتی همین من امروز در این موقعیت، فردا در همین موقعیت آیا باز همین خواهم بود؟ چه کسی میداند؟
برای همین است که دیگر شروع آشناییهایم پر از سوال نیست. مصاحبه نیست. جلسه پرسش و پاسخ هم. دیگر برای شناختن آدمها تعجیل نمیکنم.
تنها میگذارم آشنایی به آرامی، در بستر گفتگو و خاطرهسازی اتفاق بیفتد. در موقعیتهای مختلف. چه فایده دارد کشف تکههای پازلی که هر روز طرحش فرق خواهد کرد. تنها از کنار هم چیدن تکه ها لذت خواهم برد. طرح نهایی هر چه میخواهد باشد. اگر چیدن پازلها لذتی نداشت، پس بیا بیخیال تکمیل پازلمان بشویم. پازلها زیادند و زمان تنگ.
کاش زمانش که رسید، از امتحان سربلند بیرون بیاییم. پیشبینیها را بیخیال
اشتراک در:
پستها (Atom)