وقتی تازه وارد یک رابطه شدهای. همان روزها و هفتههای اول که داری همه چیز را سبک و سنگین میکنی. همان موقغی که همه چیز طرف مقابلت را بردهای زیر ذرهبین و حتی میکروسکوپ. همان موقعی که سعی میکنی از میان تکتک ملمات و جملههایش بشناسیاش. همان موقع که زل زدهای توی چشمهایش، به آسمانریسمان بافتنهایش گوش میدهی و نظراتش درباره شورشیان روآندا یا کشتار میدان تیانآنمن را ربط میدهی به « اگه عصبانی بشی، منو با چی میزنی»، همان موقع که آداب غذاخوردنش، رانندگیاش، راهرفتنش، حرف زدنش از خانواده و دوستانش، برنامهها و آرزوهایش، کجا بوده، کجا هست و کجا خواهد بودش را حلاجی میکنی. همان روزها که ازش میخواهی چند سال دیگرش را برایت تصویر کند تا ببینی چهقدر با تصویرتو از آیندهات منطبق است، خلاصه همان روزها که دنبال تصویر خودت میان تصویرش میگردی، همان روزها شروع میکنی به تصویر کردن لحظات ساده و آرام یک زندگی محتمل در آیندهای که او هم قسمتی از آن است. خودت را کنارش تصور میکنی که لم دادهاید و سریال میبینید. که دست هم را گرفتهاید و سرازیری تجریش تا همت را پیاده قدم میزنید. که تو ماکارونی را دم میکنی و او فلفل دلمهها را کجو کوله خرد میکند. که صدایش میکنی و میگویی یادت نرود فردا وقت دکتر داری. که میگویی موهای بلند هم بهت میاد ها. که عصبانی میشوی که چرا باز دقت نکرده و فروشنده هر چه میوه پلاسیده بود ریخته توی کیسهاش. که توی تاریک و روشن جاده نگاهش میکنی و میپرسی خسته نیستی؟ میخواهی من بشینم؟ که دسته رزهای حنایی را از دستش میگیری، روزنامه را از دورش باز میکنی و میگذاری توی گلدان و لبخند روی لبت را سعی میکنی پنهان کنی تا نفهمد که قهر نیستی. که میگویی از امروز پنیرپیتزا و نوشابه و پاستا تحریم و باید آن چند کیلو اضافه را هر چه زودتر کم کند. که یواشکی تا خواب است بستنی توی فریزر را تمام میکنی و خودت را میزنی به کوچه علیچپ و هزار تصویر سادهی آرام یک روزمرگی بینهایت. در تمام این تصویرها، تصویری از او را میگنجانی و بعد چند قدم عقب میروی. با گردن کج و چشمهای ریزشده زل میزنی به تصویری که ساختهای. کمی چپ و راست میشوی. دستت را روی چانهات میکشی. چشمهایت را ریزتر میکنی و دقیق میشوی به جزییات.
لبخندها حسشان چطور است؟ واقعیاند یا مصنوعی؟ رنگ تصاویر گرمند یا سرد؟ ادمها واقعیاند یا مثل یک کلاژ از تصویر بیرون زدهاند؟ گرما را از میان تصویرها حس میکنی یا سوز سردی از گوشههای تصویر به بیرون درز میکند؟ این آدمها کنار هم در آن مکانها و فضاها و زمانها درستند یا زورکی؟
همه اینها که درست از آب در آمد، میتوانی لبخندی بزنی و سری به رضایت که خب این رابطه ارزش ادامه دادن و فهمیدن و شناختن دارد.
اما یک چیز را یادت نرود دوست من. همه این ها را تو با چشم های ریز شده و گردن کج دیدی و بالا و پایین کردی و به دلت نشست. یادت نرود این ماجرا دو سر دارد. یادت نرود که حتی اگر تو به نظرت همه چیز درست و به جا آمد، یک نفر دیگر هم هست که باید به نظرش همه چیز درست و به جا بیاید. یک نفر دیگر هم هست که باید همه تصویرهای خودش و خودت را بسازد و بعد برود کمی دورتر از تمامی تصاویر بایستد و با گردن کج و چشمهای ریزشده زل بزند به تصویری که ساخته. کمی چپ و راست بشود. دستش را روی چانهاش بکشد. چشمهایش را ریزتر بکند و دقیق بشود به جزییات و ...
یادت باشد که اگر حسی که او از تصویرهایش گرفت گرم نبود و واقعی. دیگر تصاویر زیبا و دوست داشتنی تو هم به درد نخواهند خورد. این بازی دو نفر دارد. نمی شود که یکی بماند و یکی برود. نمی شود که یکی واقعی باشد و یکی مصنوعی. یکی شاد و یکی زورکی.
اگر یکی از این دو نشد، دیگر رابطه ای وجود نخواهد داشت که برای ادامه اش مردد باشی. دیر یا زود همه چیز تمام خواهد شد و از آن تصاویر فقط یک یادگاری در ته صندوقچه ذهنت کنار بقیه تصویرها و آدم ها باقی خواهد ماند و یک مزه گس که شیرینی اش از تصاویرهایی که می شد و تلخی اش از تصویرهایی که نشد.
امیدوارم یک روز یک جایی همین نزدیکی ها تصویرهایت به گرمی تصویرهایش باشد و بعد ...
بعدش دیگربماند برای خودت. مهم اینست دلت خوش باشد. تصویرها مهم نیستند.