بردهی جوان هر بار که شلاق بر پشت سیاه و براقش فرود میآمد دستان طناب پیچش را بیشتر مشت میکرد. ناخنها در گوشت روشنتر کف دستهایش فرو میرفت و خون سرخش که استثنائا همرنگ خون ارباب سفیدپوستش بود با حرکتی نرم بر بازوهایش خط میانداخت و از آرنج بر خاک گرم میچکید.
میان صدای نفیر شلاق چرمی و دردی که دیگر حس نمیکرد ولی میدانست که هست، صدای نفس نفسهای ارباب چاق را به وضوح میشنید میتوانست تصور کند که چطور خون زیر پوست سفیدش دویده و صورتش را مثل یک چغندر گندهی بدریخت قرمز کرده.
از آن تنهی درخت چوبی که به آن بسته شده بود، از نگاههای بیحس همقطاران سیاهش، از هن و هن ارباب و صدای خندهی بانوان جوان سفید با آن دامنهای پف دار روی چمنها فاصله گرفت و خیالش رفت سمت مادرش. مادری که یک عمر تنفر از او را با خود برده بود هر کجا که رفته بود. مادر سیاه بدرنگش که این پوست سیاه نفرتانگیز را به او داده بود. همیشه با خودش فکر میکرد که اگر از مادر و پدری سفید به دنیا آمده بود چهقدر دنیا جای قشنگتری بود. دیگر مجبور نبود درد را بر پشتش احساس کند. الان او هم انجا کنار پسر نوجوان ارباب سفید ایستاده بود و خونسرد در حالی که داشت با چاقوی جیبیاش چرکهای فرضی زیر ناخنهای کشیده و تمیز دستهای سفید رنگپریدهاش را تمیز میکرد و پاهایش را با آهنگی ناشنیدنی آرام آرام تکان میداد لابد به ماتیلدا دختر موقرمز همسایه فکر میکرد که چطور دفعهی قبل که به بهانهی پس دادن تبر پدرش به مزرعهشان رفته بود با لپهای سرخشده زیرچشمی نگاهش کرده بود و روی لبهای قرمز قلوهایش لبخند محوی نقش بسته بود.
درد وحشتناکی از ستون فقراتش تا پاشنه پایش لغزید و بر زمین افتاد. ضربهی آخر را همیشه ارباب محکمتر میزد. تمام انرژیاش را توی دستهایش جمع میکرد و با فرود اوردن شلاق با تمام قدرت، پایان شکوهمند مراسم تربیت بردهی سیاه را اعلام میکرد. مهری پای پیروزی باشکوهش بر توحش سیاه. حواسش برگشت به تیر چوبی و طناب و شلاق و رنگ سیاه دستهایش. سیاهی لعنتی.جای درد و سوزش را نفرت پر کرد.نفرت از آن مادر و پدر سیاهش که او را به این روز انداخته بودند. سیاههای لعنتی.
برای من قوانین ازدواج در ایران چیزی شبیه داستان بالاست.
این که یکسری قوانین قابل اجرای نامردانه در ازدواج هست برای خانمها که ضمانت اجرایی هم دارد. گل سر سبدش اجازه خروج رسمی و محضری.
بحث قسمت شرعیش به کنار، و اینکه بله در یک زندگی مشترک زن و مرد با هم تعامل دارند، جایی بخواهند بروند به هم اطلاع میدهند، جایی اگر برای یکی رفتنش ناخوشایند هست با هم صحبت میکنند و بالاخره یکی آن دیگری را توجیه میکند برای رفتن یا نرفتن. ولی این قرار دادن یک زن عاقل و بالغ در موقعیت تحقیر آمیز درخواست عاجزانه از همسر برای داشتن پاسپورت و همراهی تحقیرآمیز با همسر هر بار برای سفر تا محضر واقعا تهوعاور است. حتی در بهترین حالت که همسری همراه و موافق داشته باشی باز هم صرف آمدن و امضادادن تحقیر آمیز است. اصلا وجود چنین قانونی برای یکی از طرفین تحقیرآمیز است.
و قوانین دیگر که همگی یکطرفه هستند مثل حق طلاق.
نمیگویم برای مردها قوانین دستوپاگیر ندارد. دارد ولی ضمانت اجرایی ندارند. مهریه که عملا هیچ. مهریهای که خود مرد در اوج جوگیری یا هر چیز دیگری زیر بارش رفته عملا عندالمطالبه نیست و عندالاستطاعه است. بماند که خود فرهنگ قشنگ و عاشقانه مهریه چطور اینطور شد. یا مثلا نگاه شرعی به وظایف مرد در قبال همسر که عملا در زمان حال شوخی است و وظایف شرعی زن نسبت به همسر که با تمام نامردیهای بالا افتاده در لجبازیهای زنانه که اگر همه قوانین ضد من است پس من هم وظایفم بروند به درک.
قوانین ازدواج در این کشور مثل همه قوانین دست نامردها از هر دو جنس را باز گذاشته و محترم ها و قانونپذیرها را دست و پا بسته و تحقیر شده نشانده سرجایشان.
حالا ربط این بحث به ان برده سیاه بینوای قصهی ما چیست؟
بردهای که اسیر قوانین نامردانه و تحقیرآمیز زمانهی خودش، به جای متنفر شدن از قانونگذار و مجری تمام آن قانونهای سیاه، از مادرش متنفر شده. تنفرش را دارد جای اشتباهی خرج میکند و خب طبیعی است، قانونگذار سفید آنقدر زور دارد و آنقدر بالا نشسته که قد نفرتت حتی به نوک پاهایش هم نمیرسد. پس آسانترین جا را پیدا کن و نفرتت را خرج آن کن.
دست من هم به قانونگذار چنین تحقیری نمیرسد پس از ازدواج متنفر میشوم. ازدواجی که چنین قدرتی را به مردها میدهد که من را تحقیر کنند، تحقیری به جرم زن بودن.
از آن بدتر این است که از من میخواهند از چنین پیمان ننگینی خوشحال باشم. که خودم با دست خودم، با لبخند اجازهی چنین تحقیری را بدهم.
از من میخواهند که خودم را با رضایت خودم و در کمال صحت عقل در اختیار گروگانگیرم بگذارم و بعد عاشقش بشوم. استکهلم است مگر؟
این روزها دارم تمام سعیم را میکنم که ازدواج را جدای این قوانین تحقیرآمیز ببینم اما سخت است. سخت است که خودت را به نفهمیدن بزنی. این که مدام به خودم بگویم رنج و تحقیر غل و زنجیر را بپذیر. این تنها راه پیش روی توست. حداقل گروگانگیری را پیدا کن که از تمام این ماجرا مثل تو ناراضی است. که میداند قدرتی که به او داده شده نامردانه است. که سعیش را میکند برایت اوضاع خوبی درست کند حتی اگر گروگان باشی. سعی کن تمرکزت را بگذاری روی این که چه مدل غل و زنجیری دوست داری؟ طلایی؟صورتی؟ قلب قلبی؟
سعی کن استکهلم باشی اصلا.
ولی سخت است. گروگان بودن سخت است هر چهقدر هم که دور و برت گل و بلبل باشد صرف دانستن اینکه گروگانی همهچیز را بر باد خواهد داد. این حباب اگر نترکد، تا آخر عمر دنیایت را کدر و مات خواهد کرد.
لعنت به این سیاهی، لعنت به باعث و بانی این سیاهی.