۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

یادت هست؟

یادت هست
" زمین گرد است و هر چه دورتر بروی نزدیک تر می شوی " را
یادت هست که این را برای تو نوشتم و تو هر چه دلت خواست دور تر شدی
و من فهمیدم که گالیله دروغ می گفت
که زمین صاف صاف بود
هست...

۱۳۹۱ آذر ۲۷, دوشنبه

الان

الان , درست همین الان دلم می خواست به جای این که اینجا نشسته بودم و اینو تایپ می کردم یه جایی بودم .... و داشتم اولین کتابم رو تایپ می کردم با یه ماگ چایی کنارم نشسته روی یه کاناپه ی مغز پسته ای رو به آتیش شومینه با بوی چوب صنوبر دیوارا و نرمی کوسن توی کمرم و همه ی اینا و هیچکدوم اونا!

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

یا علی

اصلا به این کاری ندارم که عمرنات که پنج شنبه دنیا تموم بشه و از این حرفا. فقط نشسته ام و فکر می کنم گیریم که دنیا تموم بشه و کات, یعنی من قراره این شکلی بمیرم؟ یه هفته است دارم لیست می کنم کارایی رو که باید قبل مرگم بکنم و می خوام که حتما همشون رو انجام بدم. 
یا علی...

باز هم؟

یک لحظه ایمان بیاور که دنیا چند روز دیگر تمام می شود , باز هم نمی خواهی چیزی بگویی؟ 
باز هم چشمم را به راه حرف دلت خواهی گذاشت؟

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

مرگ

هوا که محشره. من هم که سرحالم . اینجا هم که بعد از N سال تونستم بیام. همکارجان هم که رفته چایی بیاره. بچه ها هم که بعد از کلی وقت به باز بودن پنجره اعتراضی ندارن. دیشب باشگاهم رو هم که رفتم امروز هم که می رم ایشالا. افزایش حقوق هم که داشتیم . سرویسه تا سیدخندانمون هم که راه افتاده , کارها که خوب پیش می ره , بارون که داره میاد , همه هم خوشحالن
من فقط موندم پس من چه مرگمه!

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

لعنت

لعنت بر هر چه دوراهی ست

۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

استخاره

برای اولین باردر عمرم استخاره کردم!
چه قدر انداختن کل مسئولیت و عواقبش بر دوش کس دیگری آرامش بخش است
و کیف دارد!!




تصویر از بلاگ Old Fashion

۱۳۹۱ مهر ۲, یکشنبه

و تابستان ادامه دارد.

این دو روزه اونقده از ترس ترافیک زود از خونه زدم بیرون که هنوز حتی یه بچه مدرسه ای هم ندیدم!
برای من هنوز اول مهر نشده و مدرسه ها هنوز تعطیله

دنیا وایسا...

نبرد برای اين‌كه خودت باشی
در دنيايی كه روز و شب
بيش‌ترين تلاشش را می‌كند
تا از تو يك آدم ديگر بسازد
بزرگ‌ترين نبردی‌ست
كه می‌توانی در آن شركت كنی؛
مبارزه‌ای كه هرگز نبايد كنارش بگذاری
*
ای. ای. كامينگز
شاعر (و نقاش و نويسنده) آمريكايی




منابع: Old fashon on FB
Beautiful Mind

آتش اما بدون دود

بعضی ها می گن که آدم ها رو می شه از رو کفشاشون شناخت( ویکتور هوگو)! بعضی ها هم از رو آهنگایی که یکی گوش می ده می شناسنش. معروفترینش هم که همون شناختن آدما از رو دوستاشونه. و البته "مادر رو ببین , دختر رو بگیر" هم حتما تو این دسته بندی جا می گیره.
من با همه ی اینا موافقم و متعجبم که وقتی این همه راه برای شناختن یکی هست پس چرا تو این هردم بیر بازار! هیشکی هیشکی رو نمی شناسه.
بگذریم کل اینا رو گفتم که بگم اگر یه زمانی یکی خواست منو از روی کتابایی که دوست دارم بشناسه , دلم می خواد منو با هفت جلد رنگی رنگیه " آتش بدون دود" م بشناسه. کتاب عزیزی که این روزا دارم برای چهارمین بار می خونمش و هنوز هم با مرگ "آت میش" پای اون چاه لعنتی  گالان اشکم در میاد و با اون سخنرانی های ترکمنی آلنی حظ می کنم. باز می رم تو دنیای ترکمن ها و عاشق همه ی صحرا می شم.
اگر می شد می گفتم من رو با یه نسخه از این کتاب دفن کنید تا توی برزخ طولانی همین طور که منتظر صدای صور هستم , حوصله ام سر نره!
و البته و صد البته " شازده کوچولو" رو فراموش نکنید!

۱۳۹۱ شهریور ۲۹, چهارشنبه

مخ اکسترنال

قرار بر این شده که بچه های واحد ما یکسری مخ اکسترنال بخرن و خلاصه از این هنگ کردن های متعدد که همگی به خاطر فشار کار دچارش شدیم نجات پیدا کنیم.
فقط قیافه های مارو تصور کنید با یه چندتا مخ اکسترنال !!

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

still



منبع: Old Fashion

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

خدا و درخت


God" is the experience of looking at a tree and saying, "Ah!"
- Joseph Campbell


عکس: شهرستانک, یه روز بعد از ظهر!

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

Lie

 
 
 
Source: Old fashion

باز




باز پاییز می شود
باز عاشق می شوم
باز دلم یک جورهایی می شود
باز حالم گرفته می شود
باز
باز
باز
باز نمی دانم چه مرگی ام می شود
باز پاییز می شود...




 

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

بچه ها





فقط بچه هان که می دونن همیشه آخرش خوب تموم می شه.










 
عکس ها
 بالا : باربد
پایین : بارمان
بی اجازه ی مامانشون :)

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

Suffer in silence

 suffer" , Suffering in silence" ِش نیست که درد داره , اون  "in silence"ِشه که بد می سوزونه!

۱۳۹۱ شهریور ۱۸, شنبه

ایدئولوژی با هدف مادی

ایدئولوژی یعنی تفکر یک گروه یا جامعه یا یک طبقه برای هدایت مادی و پیشرفت اقتصادی جامعه شان ، و این پدیده ای است صد در صد معنوی در حالی که صد در صد هدف مادی دارد!

                                            تاریخ تمدن (1) - دکتر علی شریعتی

پاراالمپیک

دو روزه نشستم بست پای تلویزیون و دارم "پاراالمپیک" نگاه می کنم. اولاش فقط بازی های ایران رو می دیدم و البته والیبال نشسته که کم کهم تعمیم داده شد به کل بازی ها. خداییش هم خیلی قشنگه یعنی خیلی باحال تر از المپیکه. هم هیجانش بیش تره و هم بازیکن هاش پر انگیزه تر.
مخصوصا شنا . یعنی عالیه. فکر کن یه شناگر چینی بود که بدون هیچی دست , یعنی هیچیا! کرال پشت رفت و تازه اول هم شد! برای من که از شنا فقط دست و پازدن و صد البته فرو رفتن ته استخر رو بلدم , انقدر هیجان داشت که نگو! فکر کن اول مسیر چون دست نداشت که میله رو بگیره , یه تسمه رو انداغخته بودن دور میله و شناگر هم با دهنش تسمه رو نگه داشته بود!!
تنیس رو هم که از استرس و هیجان تلاش بازیکن ها برای رسیدن به توپ داشتم سکته می کردم.
والیبال هم که عالیه.
رشته های دومیدانی رو هم چون خودمون بازیکن داریم دیدنیه.
یعنی اصلا کلا این بازی ها دیدن داره. غیرتشون واسه منی که مثلا خودم سالم هستم و به درد لای جرز دیوار می خورم نهایت , هم دیدنیه و هم اسباب خجالت.
آدم می مونه چی بگه!

خلاصه خدا قوت بده به همشون از چینی و آمریکایی تا ایرانیای خودمون.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

ordinery people

 
 
I'd rather be anything but ordinary please
 
 
 
 
 
 
Sentence : "Anything but ordinary", Avril Lavigne 
Photo: "Ordinery People", Robert Redford 

۱۳۹۱ شهریور ۷, سه‌شنبه

قوزک قورباغه!!

چه جور آدم جالبی باید باشد کسی که اسم بلاگش را می گذارد : قوزک پای چپ یک زرافه ایده آلیست که در یک عصر پاییزی سیگارش تمام شده میخارد

دور تسلسل باطل

از روی بیکاری!!! رفتم چندتایی از پست های قدیمیم را خواندم بعد رسیده ام به این پست و می بینم که ای بابا این که شرح حال این روزهای الانمه. بعد می فهمم که ای دل غافل افتاده ام توی یک دور تسلسل باطل و همین جور هلک و هلک دارم دور خودم می چرخم یه چند سالیه. مسخره است ، نه؟!؟!

 

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

وزیر جنگ


 گروچو مارکس:این وزیر جنگ کجاست؟

   چیکو مارکس:بله؟

گروچو:ما داریم تو جنگ شکست میخوریم ....، پس تو داری چی کار میکنی؟

    چیکو:نگران نباشید قربان من ترتیب همه کارهارو دادم. قبلا به دشمن پیوستم!

(سینمایی سوپ اردک"برادران مارکس"،نویسندگان:برت کالمار،هاری روبی،آرتور شیکمن و نت پرین،کارگردان:لئو مکری)




منبع : http://dialoge-mandegar.blogfa.com/ 

به خدا

روزهایی که زیادی خوش می گذرد ، مدام یادت می کنم.
روزهایی که همه سیاهی و درد است ، مدام یادت می کنم
به گمانم کافر شده ام به خدا ، به خدا...






عکس از بلاگ old fashion

۱۳۹۱ شهریور ۵, یکشنبه

ویال ویال جوانی

قرارمان با فسیل های شرکت ،یعنی آنهایی که قدیمی هستیم و از ابتدای تاریخ شرکت این جا بوده ایم این است که هر از چند گاهی برگردیم و به عکس هایی که خیلی قبل تر یعنی آن اوایل آمدنمان گرفته ایم نگاه کنیم. این کار البته هیچ فایده ای که ندارد هیچ ضرر هم دارد. اما لااقلش این است که یادمان می آید که این ویال های دارو که هر بار از این جا به سمت بیمارستان ها می روند و قرار است جان خیلی ها را مخصوصا بچه های هموفیلی را نجات دهند , جوانی ما بوده که از دست رفته. جوانی و طراوت و سرزندگیمان.
خستگیمان در نمی رود اما لااقل دلمان خوش می شود که جوانیمان الکی الکی برباد نرفته گیرم که این وسط یک مشت آدم بی مزه ی نارمد قدرنشناس هم میلیونر شده باشند ...

بی زحمت

تا اطلاع ثانوی , می شه بی زحمت دعا بفرمایید برای ما؟! بی زحمت...

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

OK

Everything gonna be OK, that's what I can promise for sure....i

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

آسمانی پشت پنجره

خانه جدید نور دارد به وفور , پله دارد خیلی , پارکت دارد به یاد خانه قدیمی , درخت دارد و حیاط دور از دستری! و کوچه دنج قشنگ و همسایه های ناپدید و خیلی چیزهای دیگر. اما هیچ کدام این ها مهم نیست. مهم سکوی جلو پنجره است که پاتوق چای خوردن های عصرانه و مجله و منظره ی حیاط ما خواهد بود و صد البته موسیقی "شیدا" ی شهرام ناظری!


روی تخت که دراز بکشی آسمان پیداست و سر شاخه ی درختان! سه سالی می شد که از روی تخت آسمان را ندیده بودم...

۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

آن روزها

یه بنده خدایی نشسته  و بعد کلی وقت یه کامنت گذاشته روی این مطلب قدیمی ما و خلاصه ما بعد کلی وقت رفتیم سراغ این پست که ببینیم درباره چی هست اصلا , بعد هی خوندیم مطلب رو و اومدیم پایین و هی منتظر بودیم که پایینش نوشته باشیم Source فلان جا بس که این مطلب از چیزهایی که امروز می نویسیم و از لحن مسخره ی ساده ی این روزهایمان دور است. خلاصه کلی کیف کرده ایم و هم زمان حالمان گرفته شده بابت همین مزخرفات ساده ای که این روزها سالی یک بار می نویسیم این جا و خلاصه بابا چه روزهایی داشتیم آن روزها...

تابلوهای روی زمین

دیشب نشسته بودم روی مبل وسط پذیرایی خانه جدید , میان همه ی آن فرش های لوله شده و تابلوهای روی زمین و کارتون های باز نشده و فکر می کردم که یعنی می شود همین الان همین جا بمیرو و فردایی نباشد که بیدار شوم و بروم سر کار لعنتی ام!

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

موفق باشی لایلا


Minnow: Are you nervous?c
Lila: I'm terrified.c
Minnow: You are?c
Lila: Yep. To the bone.c
Minnow: About what?c
Lila: I'm not sure Tom can... I'm not sure Tom... I'm not sure Tom is...c
Minnow: Not sure Tom is what?c
Lila: I'm... I'm just not sure.c
Minnow: Does he make you feel beautiful?c
Lila: Yes.c
Minnow: Does he make you feel safe?c
Lila: Most of the time.c
Minnow: Does he make you feel special?c
Lila: Don't be a dork.c
Minnow: You know, like you're his most interesting person.c
Lila: Yes, yes. He does. You know what? This is dumb. Let's just forget it.c
زی عزیز, مینو دلایل بالا را در جواب ترس های خواهرش شب قبل از ازدواجش می گفت برای این که ثابت کند که حسی که نسبت به تام دارد" عشق" است. یعنی می خواست بگوید که عشق وجود دارد. دلایلش را که می شمرد من یاد تو افتادم و حرف هایت و این که دیگر به وجود خدا اعتقادی نداری و این که چه قدر باید دنیایت کوچک و تنها شده باشد بدون خدا . راستش را بخواهی دلم سوخت برایت. برای این که حتی اگر خدا واقعا یک توهم باشد آن جور که تو می گویی ، چه قدر باید تنها باشد دنیایی بدون چنین توهمی! دلم خواست مثل "مینو" می نشستم لب تختت , و نگاه ترسیده ی تنهایت را با چشم هایم می گرفتم و همین سوال ها را ازت می پرسیدم شاید تو هم آخر حرف هایمان مثل " لایلا" دوباه دلت قرص می شد و گرم.
می دانی "زی"، خدای من دقیقا همین حس هایی را برایم دارد که "مینو" می گوید.
"زی" عزیز ، "علی" را یادت هست توی فیلم "بایکوت" ؟ چیزی می گفت توی این مایه ها که " آره ما هرجا کم می آوریم "خدا" را می گذاریم. شماها وقتی کم می آورید چه کسی را دارید؟"
 و هر کس که نداند من خوب می دانم که "زی" عزیز کم آورده ای.
همه ی اینها را گفتم که بگویم " مواظب خودت باش و موفق باشی"....





بعدا نوشت: این هم جواب زی.:
مایی خوب خودم

توی این ۱۳ سال همسفرم نبودی که معنی‌ خدای توهمی منو درک کنی‌، ولی‌ همیشه بودی، و این بودن مهمه!
 دنیای من خیلی‌ بزرگتر از اونی شده که خدای کوچولوی موروسیم توش جا بگیر، خدای من تمام وجودمم است، خود خودمم، با تمام اعتقدا و تواناییها و زعفها و استعداد ها، و تمام آن کارهایی که می‌تونم بکنم و می‌کنم، آن انرژی که توی حضورم میدم وآن چیزی که توی غیابم از من به جا میمونه، آن چیزی که میدم و یأ آن چیزی که میگیرم، خدای من میتونه لیلی هم خونیم باشه که بهم بگه نیاز به بغلم داره تا توش گریه کنه، میتونه آن ذوق کودکنی تیما باشه وقتی خاله زیزی شو می‌بینه، میتونه صدای لرزون بابایی باشه که از پشت تلفن میگه دلش تنگ شده، خدای من میتونه .................. اینکه بعضی‌ وقتا کم میارم درسته، مثل همهٔ آدمهایی دنیا، چه با خدا چه بی‌ خدا کیه که ادعا کنه هیچ وقت کم نیورده
و امروز خدایی من میتونه یک مایی باشه که رفیقشو هیچ وقت تنها نمیذاره، من چه نیزی به آن خدایی موروسی بی مصرف دارم وقتی‌ می‌تونم روی محبت تو تکیه کنم، می‌تونم روی کمک تو حساب کنم، می‌تونم توی بغلت از راه دور زار زار گریه کنم،
 خدایی امروز صبح من توئی که روزم با این امید شروع می‌کنم که ایی مایی آن سر دنیا منو دوس داره و به من فک می‌کنه، تا ببینیم خدای فردای ما چیه و کیه

دوستت دارم و هیچ وقت نخواهی فهمید چقدر...
در ضمن خر اول هم خودم هستم

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

Gone with the ....

بابا هر وقت حرف داریم برا زدن این بلاگ باز نمی شه ، وقتی هم که باز شد ما دیگه حرفامون رفته!
والّا...

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

بعضی روزها آدم...

خب که چی؟ بعضی وقت ها هم آدم می بُرد. کم می آورد. آدم است دیگر. نفسش کم می آید. نمی شود که کل بیست و چهار ساعت روز , هفت روز هفته , سیصد و شصت و پنج روز سال رو با همه ی مزخرفات دنیا رو به رو شد. بعضی روزها هم آدم دلش می خواهد شمشیرش را غلاف کند و بنشیند یک گوشه و بگذارد دنیا هر بلایی که دلش می خواهد سر آدم بیاورد. سر تا پای آدم را به گند بکشد . کل باورهای آدم را زیر پاهای بدترکیب گنده اش له و لورده کند , همه ی رویاهای آدم را به باد فنا بدهد و خلاصه آدم دوست دارد یک گوشه ی رینگ یله بدهد به طناب ها و بگذارد زندگی همین طور پشت هم آپرکات و چه می دونم چی چی بزند توی چانه و دنده هایش . آره بعضی روزها آدم اصلا می خواهد برای این که روی زندگی را کم کند بگذارد که مرگ بیاید جلوی چشم هایش . 
اصلا بعضی روزها می خواهد مثل " Fight Club" خودش هم دست به دست زندگی بزند سر و صورت خودش را داغان کند.
آره آدم بعضی روزها همه ی این ها را دوست دارد فقط برای این که فردایش که چشم باز کرد با همه ی دنده و دندانهای خرد شده و بدن کبود و کوفته و چشم های خون گرفته و باد کرده , بتواند نیشخند کجی بزند و بگوید : " ای بابا باز هم که نمردیم!!! " و بعد هم لنگان لنگان برود  زندگیش را بکند مثل همه ی  بیست و چهار ساعت وهفت روز هفته و سیصد و شصت و پنج روز قبل ترش که زندگیش را می کرده.
آره بعضی روزها آدم این طوریا می شود. آدم است دیگر , میز و صندلی و کمد نیست که چیزی دلش نخواهد...

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

سکوت

از آن جا که در این هفته ی گذشته کل دنیای کاریم زیر و رو شد و از آن جا که برای خودم اولتیماتوم دو ماهه گذاشته ام برای ماندن یا رفتن و از آن جا که همه ی اولتیماتوم ها و تصمیمات من همیشه ی خدا روی آب بوده و هیچ سندیتی ندارد در نتیجه درباره اش اصلا حرف نمی زنم. این می شود که چند وقتی پیدایم نمی شود...

دست و درخت

 گفت «تا حالا دستت را روی بدنه‌ی هیچ درختی نکشیده‌ای؟ معلوم است نکشیده‌ای. درخت آدم را آرام می‌کند. خیلی آرام. آرامشی که در درخت هست توی وجودِ هیچ آدمی پیدا نمی‌شود. همین الان برو پارک و قدیمی‌ترین درختش را پیدا کن و دستت را بکش روی تنه‌اش. کِیف می‌کنی از این کار.»


منبع: محسن آزرم

۱۳۹۱ تیر ۴, یکشنبه

راننده ناشی

مسافرانی را فرض کنیم که در اتوبوسی نشسته اند....در طی مسیر هر مسافری به طور طبیعی در دنیای ذهنی  و حرفه ای خود سیر می کند و با کناردستی از همان دنیای تخصصی حرف می زند . دنیای اقتصاد و کسب و تجارت , دنیای فن و فن آوری، دنیای تعلیم و تربیت و .... آیا کسی راجع به اتوبوس صحبت می کند؟ راجع به رانندگی صحبت می کند؟راجع به راننده ی آن صحبت می کند؟
حالا فرض کنیم طی همان مسیر ، راننده اتوبوس محکم بزند روی ترمز و کمی هم اتوبوس برود توی شانه ی خاکی و گوشه ی سپر هم بگیرد به گارد کنار جاده...دیگر آیا کسی حاضر است راجع به دنیای ذهنی و حرفه ای و تخصصی خود حرف بزند؟ گیرم که بالاترین متخصص علوم هسته ای هم باشی , حکما فقط راجع به رانندگی اظهارنظر خواهی کرد. آیا در میان اضطراب اتوبوس و جاده فرصتی برای ورود به دنیاهای ذهنی و تخصصی باقی می ماند؟ وای به روزی که هر مسافری احساس کند که ولو با گواهی پایه دوم یا اصلا بدون گواهی نامه ، دست فرمان بهتری دارد نسبت به راننده ی اتوبوس....




این ها همه دلیلی است که رضا امیرخانی آورده در کتاب " نفحات نفت" برای این سوال که چرا همه در ایران راجع به سیاست حرف می زنند!

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

حدیث مفصل

روزهای زندگی تو دنیای واقعی هر چی سخت تر و بدرنگ تر می شه فیلمایی که می بینم رنگی رنگی تر و فانتزی تر می شه . انتظار ندارید تو این وضع  بشینم و Biutiful یا  Requiem for a dream  ببینم که؟!!
آخرین فیلمی که دیدم Princess Diaries I & II  بوده!! تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!!

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

یه لا شمد!

هر چند که دیشب سرد بود و سرماخوردگی در کمین , ولی عمرا اگر پنجره را می بستم. این هوا را تا سه ماه آینده باید در خواب ببینم. پس بی خیال سرماخوردگی و همه چی . با یه لا شمد نازک تا صبح می لرزیم و حالش را می بریم ...

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

روز پرتغالی

بعضی روزا هست که تو بدنت هنوز از گشت و گذار آخر هفته درد می کنه , بعد فرداش هم تعطیله , بعد هوا هم برخلاف انتظارت اونقدرها هم گرم نیست , بعد تو مانتو لیمویی ات رو پوشیدی و آدیداس مورد علاقه ات رو , بعد کارهات اونقدر زیاد شده که دیگه بی خیالش شده باشی! , بعد ناهارت رو تازه خوردی و بعد میوه ات رو هم خوردی و از سر سیری دلت یه جورایی داره می ترکه! و بعد همکارات همه مهربون شدن و بعد منتظری چایی دم بکشه تا بری و لیوانت رو پر کنی و بعد یه جمله ی قشنگ رو تازه از بلاگ اولد فشن خوندی و دکتر هم قراره یه سه-چهارروزی  بره مرخصی و بعد تو. داری ثانیه ها رو میشمری  تا زودتر امروز هم تموم شه و بری بشی تو خونه و یه کله فیلم ببینی و خلاصه
بعضی روزا کلا این مزه ای هستن. شیرین و پرتغالی :)

جیغ جیغو...

هنوز اونقدر بزرگ نشدم که وقتی می ریم توی تونل کله ام رو از شیشه نیارم بیرونو و جیغ نکشم.

و البته اونقدر بزرگ و نوستالژیک شدم که از گرفتن گوشهام خوشحال بشم!!



پ.ن.: عکس مربوط به شهرستانک - جمعه 26خرداد91

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

نردمیل

همیشه از تردمیل متنفر بودم . اما کارهای این روزای شرکت شده مثل دویدن روی تردمیل. هرچی می دویم به هیچ کجا نمی رسیم.
دلم یه دوی ماراتن می خواد. لااقل یه مشعلی چیزی حمل می کنیم و یه خبر خوبی می دیم و ....

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

خیال باطل یک سیاه بخت

امروز تعطیل است ؟ زهی خیال باطل . برای من سیاه بخت انگار تعطیلی های تقویم شوخی هستند . فردا هم برای ما تعطیل نیست . ای بخشکی شانس ...

۱۳۹۱ خرداد ۱۲, جمعه

پیر شده ام رفیق

امشب مهمان خاله بودیم. خاله در آپارتمانی زندگی می کند که بر روی خانه کودکی هایم ساخته شده . یک آپارتمان 10 واحدی که جای خانه ی پدری دو طبقه با حیاط بزرگش را گرفته. خاله ها سرگرم مهمانی بودند که ظرف به دست رفتیم تا از درخت حیاط کودکی هایم توت بچینیم. از آن حیاط با صفای بزرگ با تاب و الاکلنگ و جوی آب و درختان آلبالو و خرمالو و گردو , فقط یک درخت توت ناآشنا مانده بود و درخت گردویی که خیلی سال قبل پدربزرگ کاشته بود . دلم گرفت , دلم خیلی گرفت . ناجور ...
آن قدر پیر شده ام که دلم برای خاطرات کودکی و گل هایی که همبازی ام بودند بگیرد. پیر شده ام رفیق ...




پ.ن.: تصویر البته مال خانه ی این روزهای من است. خانه ای بدون خاطره , بدون کودکی...

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

بانجی لازم

بالاخره یه روز می رم بانجی جامپینگ. به اون ضربه  فرود , به اون نهایت کشش کابل احتیاج دارم تا بقیه ی راهو واضح ببینم .

۱۳۹۱ خرداد ۸, دوشنبه




یعنی برداشتم فحش و فضیحت کشیدم به هیکل دختره همکارم , فردا هم باید برم معذرت خواهی اما تو بگو یه ذره ته دلم ناراحتم یا پشیمونم , نیستم . یعنی تا ته ته جگرم حال اومدم بس که حقش بود دختره ی ایکبیری :) 
از وقتی مدیر شدم یعنی کوفتم کرده بس که یه جوری رفتار کرده انگار حق اونو خوردم . انگار نه انگار که من جوونیمو گذاشتم پای این شرکت!! 

۱۳۹۱ خرداد ۱, دوشنبه

یادت نرود

این که سرم را زیادی شلوغ کرده ام و نمی رسم مثل قدیم این جا روزی چند بار بنویسم , درست اما یادت نرود که اگر می دانستم هنوز این جا را می خوانی , هیچ شلوغی ای نمی توانست مانع نوشتنم شود . باور کن ...





پ.ن.: نمی دانم عکس رو از کجا برداشتم اما از اونجا که بیشتر عکسا مال Old fashion هست و در راستای حق کپی رایت , اینم کی زنیم به پای مستر old fashion. کی به کیه!

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

همچی آدمیم من

دیدی بعضی آدما از ترس بدبختی هر چی خوشبختی دارن رو زهرمارخودشون می کنن.
بعضی ها هم تموم خنکی و رنگارنگی پاییز و سرما و برف زمستون و بارون و سبزی بهار رو با فکر تابستون و ترس از گرمای مزخرفش و هوای خفه اش کوفت خودشون می کنن و نمی تونن از هیچ کدومشون لذت ببرن؟
یعنی یه همچی آدمیم من!

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

به درک

یعنی توی یه هم چین هواییه که آدم می گه به درک که هیچی بر وفق مراد نیست و خر مراد لنگ که چه عرض کنم ,  زیر بار زندگی افتاده و سقط شده.
مهم اینه که بارون میاد و پنجره بازه و صدای شرشر میاد و حامد نیک پی می خونه و از سرما مورمورت می شه و صورتت رو فرو می کنی توی بخار چایی و یتوی مه بخار چایی برای چند لحظه همه چی یادت می ره و حتی دیگه احساس تنهایی هم نمی کنی.
یعنی هم چین هواییه الان...

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

ناامیدی یک مجسمه بلاهت

وقتی مدیرت جلوی مدیرعامل توی جلسه از تو  ( کل گروه) یک احمق کلّا تعطیل می سازه و تو صرفا به علت محدودیت های کاری مجبوری ساکت بمونی و لبخند ژوکوند بزنی , چه حسی داری؟
من الان اون حس رو دارم.
کل جلسه بررسی مشکلات گروه بر باد فنا رفت. هر چند من یکی که مدت هاست از این جلسه های چندین ساعته قطع امید کردم.
این شرکت یه مجسمه بلاهت داره , اون هم بی شک بنده هستم!!! :)

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

تلفیق بی ربط

با سمان بالاخره دل رو زدیم به دریا و دلستر با طعم قهوه رو هم امتحان کردیم. من که کلا با قهوه مشکل دارم و به نظرم چیز مزخرفی اومد. اما سمان که قهوه دوسته هم چندان راضی ببه نظر نمی اومد.
به هر حال قضیه همون چیزاییه که نبودنشون بهتر از بودنشونه. هر چند بودنشون هم اهمیتی نداره.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

ویوا پنجشنبه های افقی

این سومین پنج شنبه ای بود که تعطیل بودیم . سه پنجشنبه از روزی که دسته جمعی تو شرکت هورا کشیدیم که بالاخره یه روز هست که می تونیم تهران رو تو نور روز ببینیم و کارهای اداری عقب افتاده مون رو انجام بدهیم  می گذره و هنوز من پنجشنبه های تهران رو توی نور روز ندیدم و هنوز پام رو تو هیچ اداره یا بانکی نگذاشتم. 
هنوز پاسپورتم تمدید نشده ,هنوز پسورد عابربانکم که از روز اول یادم رفته رو از بانک نگرفتم, هنوز از دندونام عکس نگرفتم , هنوز دیدن بچه ی ثنا نرفتم , هنوز سررسید زی زی رو پست نکردم , هنوز کلاس فرانسه یا شنا نرفتم و هنوز هیچ کاری نکردم.
پنجشنبه هام شده لذت خوابیدن تا نه و ده و دیدن هر چی فیلم که دلم می خواد و موندن در حالت افقی تا جایی که ممکنه . 
پس تا اطلاع ثانوی زنده باد پنج شنبه های ساکن افقی تعطیل :)

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

رو اعصاب

خسته شدم بس که به تعریف آقایون از خودشون گوش دادم. یعنی آقایی هست که مدام در مدح و ثنای خودش و کارهای باحالی کرده و چیزایی که دوست داره و شخصیتی که داره داد سخن نده؟ بابا دیگه طاقت ندارم بس که آقایون از خودشون تعریف کردن و من هم مجبور شدم هی لبخند بزنم و از اون بدتر بعضی موقع ها تازه قیافه ی تحت تاثیر هم به خودم بگیرم.
بی نمک های لوس!!!



پ.ن.: دور از جون شما!!! :)

۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

لیلی های دیروز , مجنون های امروز

دخترهای این سرزمین هنوز  لیلی اند. هنوز وقتی مجنون را می خواهند , ظرف را می شکنند , بله نمی گویند.
پسرهای این سرزمین اما انگار دیگر مجنون نیستند. ظرف شکسته را جدی می گیرند و می روند
و از آن بدتر 
ظرف را آن قدر عزیز می دارند که از ترس شکستنش , لیلی بینوا را چشم به راه می گذارند تا ظرف دلش بشکند و ...

۱۳۹۰ بهمن ۱۸, سه‌شنبه

نامردا

متنفرم از آدمایی که وقتی حال نداری زنگ می زنن و تو مجبوری قطعشون کنی. بعد وقتی حال داری و زنگ می زنی بهشون , جواب نمی دن!

پدر

گاهی از پدر متنفر می شوم که سرطان گرفت و شد سابقه ی خانوادگی ما و حالا هی باید بترسیم که نکند یک روزی ما هم ...
گاهی اوقات از خودم متنفر می شوم که از پدر متنفر می شوم که  سرطان گرفت و شد سابقه ی خانوادگی ما و حالا هی ....

عدس پلو به خونه اش نرسید!

یادم نیست کی بود , چند سالم بود یا چی. به گمانم دبیرستانی بودم شاید هم دوم یا سوم راهنمایی. رفته بودم برای طرح حذف فلج اطفال. قرار بود خونه به خونه بریم و تو حلق ! بچه ها دو قطره از این فلج اطفالا بریزیم. یادمه به زینب زنگ زدم که باهام بیاد , طبق معمول نیومد. کل عیشم رو خراب کرد. بچه ی خجالتی تنهایی که من اون موقع بودم ( هنوز هم هستم ورژنش فرق کرده!) از فکر بودن با یه مشت غریبه داشتم می مردم. طرح تموم شده بود و برای ناهار برگشته بودیم مسجد محل. هیچ وقت یادم نمی ره. مسجد ولیعصر بود ته اون خیابابونه تو شهید عراقی. طبقه دومش که مخصوص خانوما بود تاریک بود و L شکل. همه جمع شده بودن و ناهار رو که قشنگ یادمه عدس پلو بود می خوردن. من هم نشسته بودم دقیقا تو اون یکی یال L و تنهایی ناهار می خوردمو و خدا خدا می کردم بابا زودتر بیاد تا بریم خونه و ته دلم مطمئن بودم که بابا آخرین نفریه که اونجا رو ترک می کنه . بدترین عدس پلوی عمرم بود.
دیروز کارخونه رو افتتاح کردن بالاخره. صبح مراسم بود و ما از هفت توی کارخونه بودیم . بچه ها دیشب مونده بودن و همه ی محوطه رو پر از پرچم و پلاکارد کرده بودن. یک جعبه ی بزرک نمادین هم از دارومون درست کرده بودن و گذاشته بودن روی استند. یه ساتن نقره ای هم کشیده بودن روش. همه چیز آماده بود و حدود ساعت هشت رییس جمهور اومدو ....
اینا هیچ کدوم مهم نیست. من وایستاده بودن تو ورودی بخش اداری و داشتم فکر می کردم از اون ظهر و عدس پلو تا افتتاحیه ی امروز چه راه درازی رو اومدم. چه راه دراز و .........
حالا عدس پلوهامو دیگه تنها نمی خورم. می رم وسط جمع , روی صندلی وسط می شینم و بین هر قاشق پلویی که می خورم با یکی شوخی می کنم , سربه سر یکی می ذارم و .... ولی هنوز هم عدس پلوهام طعم مزخرفی می دن , طعمی که هر دقیقه اش دعا می کنم کاش بابا زودتر کارش تموم شه و بریم خونه.
راه درازی اومدم ولی هنوز به خونه نرسیدم.



لینک های مربوط:
http://khabarfarsi.com/ext/2019262
http://khabarfarsi.com/ext/2024743

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

کلّا چه خبر؟!

از این شرکت لعنتی متنفرم که حتی یک لحظه وقت نمی شه پاشم برم تا اون سر اتاق و یه حالی از همکارم بپرسم و ببینم چه خبرا کلّا....

تو این شرکت لعنتی گیر افتادم چون همکارایی دارم که حتی یک لحظه وقت نمی شه پاشم برم تا اون سر اتاق و یه حالی از همکارم بپرسم و ببینم چه خبرا کلّا....