۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

غار غار (1)

آقا خیلی حال داد! یعنی تجربه ی غار نوردی همتا نداره. مخصوصا اگر غاری که می روید تقریبا دست نخورده مونده باشه و نه چراغ داشته باشه و نه هیچی .

قرارمان زیر پل سیدخندان بود ساعت شش .ساعت پنج و چهل و پنج بود ما هنوز خانه بودیم . قرار بر این بود که پدرگرام پگی و سایه ما را ببرد اما گویا پگی خواب مانده بود و خلاصه... . رضای بیچاره که تورلیدر ما بود مثل اسفند روی آتش شده بود که آقا من باید یه ربع از همه زودتر سر قرار باشم .
بگذریم . ساعت شش وپنج دقیقه به عنوان آخرین نفرات گروه رسیدم زیر پل!
مراسم معارفه انجام شد. چهارده نفری بود. گیرم یکی کم تر یکی بیشتر.
بچه ها را نمی شناختم اما مثل خودمان بالاخانه شان اجاره رفته بود توی این کسادی بازار مسکن و در نتیجه ارتباط ها خیلی خوب و سریع برقرار شد. تا رسیدن به دماوند و توقف برای صبحانه ,تقریبا هیچ کس نای تکان خوردن نداشت و همه دو به دو با بغل دستیشان صحبت می کردند. من ,زوزو , پگی و سایه صندلی لژ را اشغال کرده و از آن بالا نقش هیئت نظارت را بر عهده داشتیم.
صبحانه را که خوردم همان یک ذره یخ باقی مانده هم آب شد و دیگر نمی شد بروبچ را جمع کرد.
چیزی نگذشت که همان یک ذره فضای وسط مینی باس پر شد از آقیون محترم نمایی! که انواع و اقسام حرکات موزون را از خود درمی کردند و باور کنید ما حتی شاهد یک فقره هلی کوپتری هم از این جماعت منحصر به فرد بودیم در آن یک ذره جا.
مستر مجید هم که ما را به زور! مهمان صدای بسیار دلنشینشان فرمودند و از" دختر رشتی" تا "خر من دو سه روزه ...." را اجرا فرمودند , مزید امتنان...
و خلاصه مابقی مسیر به مسخره بازی گذشت. فیروزکوه را رد کردیم و رفتیم تا رسیدیم به یک روستا و بعد از آن به پارکینگی که برای بازدیدکننده های غار ساخته بودند. بچه ها آماده ی رفتن می شدند و به خواهش ما , برای جلوگیری از هرگونه آلودگی تصویری , آقایون محترم لطف کرده بی خیال شلوارک های رنگارنگ خودشان شدند! باورمی کنید شلوارک یکیشان پرچم برزیل بود؟ جان می داد برای تماشای بازی برزیل و هلند توی سینما موقع جام جهانی!!
ماشین را گذاشتیم و ازپارکینگ بیرون آمدیم. سرازیری را گرفتیم و رفتیم. از رودخانه رد شدیم و رسیدیم پای تپه ای که طبق نوشته های توی سایت ها باید بیست دقیقه ای تپه نوردی می کردیم. البته برای آیندگان بگویم , نه زمانش بیست دقیقه بود و نه تپه اش ,همچین تپه بود . البته علت اصلی سختی این قسمت این بود که خورشید بدجوری توی مغزسرمان می خورد و ما تا تبخیر شدن فاصله ای نداشتیم.
بچه ها توی مسیر تپه پخش پلا شده بود.جدا شدم و رفتم تا بالای تپه. به محض این که رسیدم به بالای بلندی  از دیدن دهانه ی به آن بزرگی , کیف کردم. می دانستم بزرگ است و عکس هایش را هم دیده بودم اما از نزدیک , بزرگ تر و باحال تر به نظرمی رسید. برگشتم سمت بچه ها و شروع کردم به فریاد زدن که : " بچه ها , غار غار!" خلاصه از همان جا , اسم گروه ما شد گروه " قارقار!"

آقا بقیه اش رو فردا می نویسم. الان وقت نیست.



پ.ن.:
عکس های این بلاگ خیلی خوبه.

۱ نظر:

سمان اینا گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.