۱۴۰۱ دی ۴, یکشنبه

اصل حالتون چطوره؟

بعضی وقتها آدم دلش الکی الکی می‌گیره. 
مثل الان که یهو یادم افتاد که قراره بمیرم. این زندگی رو که دوست نداشتم واسه همین دلتنگی‌ای براش ندارم. ولی داشتم مرور می‌کردم که برای آدم‌های دور و برم چه معنی‌ای داشتم. به درد کسی خوردم اصلا.
یه جورایی همیشه فکر کردم حالا که این زندگی رو دوست ندارم، لااقل یه کاری کنم زندگی برای کسایی که دوستش دارن بهتر بشه. و حالا اینجا ، توی روز کریسمس که بی‌ربط‌ترین روزه برای من، وسط برف و زمستون این بالا، صدها کیلومتر دورتر از آدم‌هایی که برام مهمن، توی خونه کوچیکم دراز کشیدم و همین‌جوری که نصف حواسم به پاهامه که توی جوراب پشمی داره یخ می‌زنه، دارم به این فکر می‌کنم که وقتی مردم آدم‌هایی که برام مهمن من رو با چی به یاد میارن.
و خب دلم می‌گیره. الان که زنده‌ام هنوز انقدر ازشون دورم که دیگه فرصتی نیست باهاشون خاطره بسازم. فرصتی نیست که زندگی رو براشون قشنگ‌تر کنم. این فاصله‌ای که بینمون افتاده همه چی رو بی‌مزه کرده. آدم پشت اسکایت و میت، هیچ فایده‌ای نداره. آدم دور به چه دردی می‌خوره. دوست ندارم آدما برای حال و احوال سراغم رو بگیرم. دوست دارم آدم‌ها وقتی کاری باهام دارن و از دستم کاری براشون برمیاد بیان سراغم. حتی شده برای سبک کردن دلشون با تعریف اوضاع و احوالشون.
خلاصه که این بالا وسط برف و تنهایی، توی روزی مثل امروز، دلم می‌خواست که اگر مردم خیلیا من رو به یاد بیارن. حتی شده برای یه لحظه یاد یه خاطره مشترکمون بیفتن و یه لبخند بزنن.
ولی خب. ولش کن. چه خبر؟ اصل حالتون چطوره؟

هیچ نظری موجود نیست: