۱۴۰۳ خرداد ۷, دوشنبه

تنهایی مطلق

لعنتی به تنهایی مطلق رسیدم. یعنی ته تهش که هیچکسی توی زندگیم نیست به معنای واقعی. نه کسی که بهش تلفن کنم. نه کسی که پاشم برم خونه‌اش و باهاش حرف بزنم. نه کسی که اصلا بفهمه چی‌ می‌گم. یعنی تنهایی مطلق مطلق.
این سر دنیا آدمایی که دور و برم هستن رو نمی‌فهمم و نمی‌خوام باهاشون حرف بزنم. اونایی که می‌خوام باهاشون حرف بزنم اونور دنیان و اصلا دنیاشون فرق داره و فایده نداره حرف زدن باهاشون.
افتادم توی یه آکواریوم و دارم همینجوری از پشت شیشه بیرون رو نگاه میکنم. دارم دیوونه میشم. هر روز و هر ساعت هفته‌ام رو تنهای تنهای توی این اتاق دراز کشیدم و سرم رو کردم توی گوشیم. یه دقیقه هم نمی‌تونم گوشی رو‌بذارم کنار، چون هیچ چیزی بیرون از گوشی برام وجود نداره. همه جا سکوت مطلقه. هیچ کسی هیچ جایی نیست که واقعا بتونم لمسش کنم و احساس کنم که هست. همه یک سری پیکره‌ان (آواتارن). هیچ روحی نیست که انگشتام لمسش کنه و هیچ انگشتی نیست که روحم رو‌ لمس کنه. دنیا دیگه داره زیادی ترسناک می‌شه. هر چی بالا پایین می‌کنم می‌بینم یه کم دیگه بگذره، ارتباطم با دنیای واقعیت کامل قطع میشه و سقوط می‌کنم ته ته سیاهچاله.
خدا خودش کمکم کنه.

۱۴۰۲ آذر ۱۴, سه‌شنبه

تو مقصر نیستی

مایی من با تو چکار کنم آخه؟ 
این‌جا، این سر دنیا، بعد این همه سال، توی این برف و سرما، من با این زخم قدیمی تو چکار کنم آخه؟
وقتی تند تند نفس عمیق می‌کشی که اشکهات نریزه، وقتی زخمت رو مرور می‌کنی و وسطش حواس خودت رو پرت می‌کنی که بیش‌تر یادت نیاد، من چکارت کنم آخه؟ 
وقتی خودت تنهایی وسط این درد و نشستی از دور قضاوت‌های بقیه رو نگاه می‌کنی و پیش خودت می‌گی شما چی می‌دونید آخه، من چکارت کنم مایی؟
وقتی کسی که قرار بوده امن‌ترین کست باشه این زخم رو به روحت زده و هنوز هم عزیزترینته، من با تو چکار کنم آخه؟
وقتی هر بار این زخم کهنه، بی مقدمه و وسط بی‌ربطترین شرایط، سر باز می‌کنه و تو که انتظارش رو نداری و فکر می‌کنی دیگه از سر گذروندیش، یهو زیر بار درد و عمقش له میشی و اشکهات سرازیر می‌شه، من با تو چه کنم آخه مایی؟
من بغلت می‌کنم، سرت رو می‌گیرم روی شونه‌ام، موهات رو نوازش می‌کنم و میذارم هر چه قدر خواستی اشک بریزی. این حق تو نبود مایی و اشتباه تو هم نبود. این‌که به هیچ‌کس هیچ چیزی نگفتی، این‌که نگران بود مبادا بقیه عزیزانت چیزی بفهمن و صدمه ببینن، این‌که جرات نکردی جلوی این زخم‌ها رو بگیری، این‌که سکوت کردی و گریه کردی، هیچ‌کدوم این‌ها تقصیر تو نبود مایی.
تقصیر تو نبود مایی
تقصیر تو نبود مایی
می‌دونم که می‌دونی تقصیر تو نبود، ولی تقصیر تو نبود مایی.
می‌دونم که می‌گی بخشیدی ولی فراموش نکردی، ولی تقصیر تو نبود مایی.
می‌دونم بچه بودی و ضعیف بودی و از دنیا چیزی نمی‌دونستی، ولی تقصیر تو نبود مایی.
می‌دونم‌ زخمت خوب نمی‌شه، فقط پنهان می‌شه و هر از گاهی سر باز می‌کنه، ولی تقصیر تو نبود مایی.
می‌دونم که همه این سال‌های تنهایی و پنهان کردن این زخم و لبخند زدن و دیدن هر روزه کسی که بهت زخم زد با تو چکار کرده و می‌کنه مایی، ولی تقصیر تو نبود مایی.
تقصیر تو نیست مایی.
گریه کن مایی که حق نداشتن این زخم رو از تو گرفتن، ولی حق گریه کردن رو نمی‌تونن بگیرن.
گریه کن ولی تو مقصر نیستی مایی.

۱۴۰۲ مرداد ۲۵, چهارشنبه

همه‌مون یه قطب‌نما لازم داریم.

این روزا که دیگه کسی اینجا رو نمیخونه و در و دیوارش رو تار عنکبوت گرفته، بهترین جاست برای اینکه بیام و بنویسم. بعضی‌وقتا آدم دلش میخواد فقط حرف بزنه و کسی نباشه که گوش بده. یه جورایی مخاطبت خودت باشی.
هر چند این یه سال بیشتر روزام همین بوده. توی خونه موندم و خودم با خودم حرف زدم. هیچوقت دلم نمیخواست تنها زندگی کنم. تنها زندگی کردن آدم رو خودخواه می‌کنه و این چیزیه که واقعا ازش میترسم. میترسم‌زیادی درگیر خودم و خواستنهام بشم. دوست مدارم آدمی بشم که خودش براش از همه چیز مهمتره. میدونم این روزا این چیزیه که خیلیا توصیه اش میکنن. به خودت اهمیت بده. خودت رو دوست داشته باش. الویت خودت باش و از این حرفا. ولی برای من این چیزی نیست که دوست داشته باشم. برای من دوست داشتن بقیه مثل دوست داشتن خودمه. فهمیدن بقیه مثل فهمیدن خودمه. توی تمام این سالها نشده که خودم رو دوست نداشته باشه. خیلی ضعف دارم و خیلی چیزا هست که دوست داشتم‌یه جور دیگه باشن. ولی هیچ‌وقت نشده خودمو دوست نداشته باشم. برای همین این حرفا برای من چرنده. من دوست دارم به بقیه اهمیت بدم و این چیزیه که من دوست دارم. پس با اهمیت دادن به بقیه دارم کاری رو میکنم که دوست دارم.
وقتی اومدم اینجا بزرگترین ترسم این بود که دوستی پیدا نکنم. یعنی دور و برم خالی بمونه. الان یکسال گذشته و آدمهایی هستن که دور و برم هستن. نمیگم دوستهام هستن چون دوستی زمان میبره. ولی همینقدر که هستن آدمایی که توی این شهر من رو میشناسن و گاهی سراغی ازم میگیرن خوشحالم میکنه. ولی این باعث نمیشه که بیشتر اوقات تنها نباشم. 
دیروز پریسا بین حرفاش خیلی عادی گفت که من بهش حس پذیرفته شدن رو دادم و این برای من یه غافلگیری بود. دارم فکر میکنم که چکار کردم که این حس رو بهش دادم و چیز خاصی به نظرم نمیاد. ولی این حرفش خوشحالم کرد. به درد یکی خوردم و این چیزیه که توی دنیا از همه چیز بیشتر خوشحالم میکنه.
اگر یه روزی از من بپرسن بزرگترین آرزوت چیه، میگم‌ این‌که به درد بخورم. زندگی برای من‌خیلی بیمزه و پوچ و الکیه. تمام چیزهای دنیا به نظر جعلی و بیخودی میاد. هیچ‌چیزی ارزش جنگیدن نداره و هیچ چیز فوق‌العاده یا جذابی در دنیا نیست. برای همین دلم میخواد لااقل به درد کسی بخورم توی این دنیا و این زندگی. اگه قراره خودم با زندگی و دنیا حال نکنم، دوست دارم لااقل باعث بشم یکی دیگه یه کم بیشتر از این زندگی لذت ببره. این چیزیه که واقعا خوشحالم میکنه. 
حالا که اومدم اینجا و به هدف چندین ساله‌ام رسیدم و از اینجا به بعدش دیگه خودش خودبخودی اتفاق میفته، باید هدف‌گذاری جدید بکنم. یکی از دوستان میگفت دیگه هدفت رو بذار ازدواج. ولی خب این نمیتونه هدف باشه چون چیزی نیست که در اختیار من باشه. جذابیت لازم رو هم‌برام نداره. چیزیه که خودش باید اتفاق بیفته یا نیفته. نمیتونم خودم رو درگیر چیزی کنم که به خواست من نیست. پس این هیچی.
دنیا رو گشتن هم پول میخواد برای همین فعلا یواش یواش هر بار که شد میرم و یه جایی رو می‌گردم. پس این هم نمیتونه هدف باشه.
یه بار یکی گفت اگر میخوای ببینی دقیقا چی می‌خوای تو زندگیت، برد و ببین شادترین خاطراتت مال کجا و کی بوده. گفتم امتحانش کنم. برگشتم و به عقب نگاه کردم و دیدم برای من پررنگ‌ترین خاطراتم روزاییه که با هلال‌احمر رفتم برای کمک. اون خاطره‌ها برای من خیلی عزیزن. برای همین دوباره یاد آرزوی قدیمی‌ام افتادم. پیوستن به پزشکان بدون مرز. یادم‌افتاد که وقتی میخواستم بیام روانشناسی، رفتم و چک کردم تا مطمئن بشم که پزشکان بدون مرز روانشناس هم قبول میکنن. حالا دلم میخواد هدف جدیدم رو این بذارم: عضو پزشکان بدون مرز شدن و رفتن به آفریقا. 
می‌دونم که زندگی بچه‌هام رو خیلی سخت خواهد کرد این تصمیم، ولی بیا فکر کنیم که عوضش خیلی چیزها یاد خواهند گرفت و انشالله وقتی بزرگ شدن من رو به خاطر این انتخاب میبخشن و بهم افتخار میکنن.
پس فعلا هدف اینه. و میدونید که توی هدف‌گذاری اصلا مهم نیست که بهش برسی یا نرسی. مهم اینه که مثل یه قطب‌نما اونجا باشه تا راه رو نشونت بده و مثل یه موتور محرکه باشه که هلت بده به جلو. بقیه‌اش هم مهم نیست.
پس عجالتا میریم جلو به اون سمت، باشد که خدا کمکم کند .
تصویر:
یه زن توی دهه پنجاه سالگیش با یه موتور هاردلی دیویدسون توی جاده‌های بوتسوآنا با ارم پزشکان بدون مرز روی لباسش که داره میره تا به یه روستایی یه جایی سر بزنه‌

۱۴۰۱ دی ۲۷, سه‌شنبه

حرض نخور، دیر نشده، اینم میگذره

یکی از چیزایی که دوست دارم به بقیه بگم، دوست دارم از من بپذیرن، دوست دارم به عنوان درسی که از زندگی آموختم برای بازماندگانم به یادگار بذارم اینه که وقت زیاد داری. چیزی که زیاده وقته. هنوز خیلی وقت داری. اصلا دیر نیست. برای هیچی هیچوقت دیر نیست. اصلا دیر نشده. بیخودی استرس نکش. بیخودی دور و برت رو نگاه نکن و بگو وای سی سالم شد، چهل سالم شد و فلان کار رو نکردم. هنوز کلی وقت داری. بیخودی فشار دیر شدن رو به خودت نیار.
یکی دیگه اش هم که از وقتی بهش رسیدم، یعنی واقعا لمسش کردم و دیدمش با چشمای خودم، حسابی خیالم راحت شده اینه که همه چی میگذره. بزرگترین نعمت توی این دنیا اینه که هیچ چیز دائمی نیست. همه چی میگذره. اگر خیلی بده میگذره. اگر خیلی خوبه هم میگذره. پس بیخودی دلت رو خوش یا ناخوش چیزی لازم نیست بکنی. چون بهرحال میگذره. پس اگر الان وسط جهنمی، فقط دووم بیار تا بگذره. اگر ته چاه فلاگتی، فقط دووم بیار تا برسی به تهش و پات رو بزنی به ته و آروم آروم بیای بالا. اینم میگذره عزیز من.

۱۴۰۱ دی ۴, یکشنبه

اصل حالتون چطوره؟

بعضی وقتها آدم دلش الکی الکی می‌گیره. 
مثل الان که یهو یادم افتاد که قراره بمیرم. این زندگی رو که دوست نداشتم واسه همین دلتنگی‌ای براش ندارم. ولی داشتم مرور می‌کردم که برای آدم‌های دور و برم چه معنی‌ای داشتم. به درد کسی خوردم اصلا.
یه جورایی همیشه فکر کردم حالا که این زندگی رو دوست ندارم، لااقل یه کاری کنم زندگی برای کسایی که دوستش دارن بهتر بشه. و حالا اینجا ، توی روز کریسمس که بی‌ربط‌ترین روزه برای من، وسط برف و زمستون این بالا، صدها کیلومتر دورتر از آدم‌هایی که برام مهمن، توی خونه کوچیکم دراز کشیدم و همین‌جوری که نصف حواسم به پاهامه که توی جوراب پشمی داره یخ می‌زنه، دارم به این فکر می‌کنم که وقتی مردم آدم‌هایی که برام مهمن من رو با چی به یاد میارن.
و خب دلم می‌گیره. الان که زنده‌ام هنوز انقدر ازشون دورم که دیگه فرصتی نیست باهاشون خاطره بسازم. فرصتی نیست که زندگی رو براشون قشنگ‌تر کنم. این فاصله‌ای که بینمون افتاده همه چی رو بی‌مزه کرده. آدم پشت اسکایت و میت، هیچ فایده‌ای نداره. آدم دور به چه دردی می‌خوره. دوست ندارم آدما برای حال و احوال سراغم رو بگیرم. دوست دارم آدم‌ها وقتی کاری باهام دارن و از دستم کاری براشون برمیاد بیان سراغم. حتی شده برای سبک کردن دلشون با تعریف اوضاع و احوالشون.
خلاصه که این بالا وسط برف و تنهایی، توی روزی مثل امروز، دلم می‌خواست که اگر مردم خیلیا من رو به یاد بیارن. حتی شده برای یه لحظه یاد یه خاطره مشترکمون بیفتن و یه لبخند بزنن.
ولی خب. ولش کن. چه خبر؟ اصل حالتون چطوره؟

۱۴۰۱ آذر ۱۳, یکشنبه

فرقش چیه؟

چه‌قدر وقته که ننوشتم؟ چک نکردم ولی خیلی خیلی وقت می‌شه. کلی اتفاقات اون بیرون توی زندگیم افتاده. کل دنیام عوض شده. همه چیم جدید شده، اما می‌دونی چیه؟ خیلی هم فرقی نمی‌کنه. این تو هنوز همه چیز همونیه که بود. یه چیز خیلی غم‌انگیزه. این که آدمیزاد نمی‌تونه از خودش فرار کنه. هر جا بره خودش رو هم با خودش می‌بره. می‌دونی چی حتی از این هم غم‌انگیزتره؟ این که خودت به ندرت عوض میشه. همه دنیات رو هم زیر و رو کنی، خودت باز همونی هستی که بودی. گیرم یه کم اینور اونور بشی ولی خیلی محاله که زیاد چیزی اون تو، توی خودت عوض بشه‌.
این همه راه اومدم، کره زمین رو دور زدم، اومدم توی یه دنیای متفاوت، با آدمهایی که نه ریخت و قیافه‌شون به من می‌خوره، نه زبونشون، نه دینشون، نه آیینشون. ولی این حقیقت که این دنیا رو دوست ندارم و نمی‌خوامش هنوز همونه که بود. هنوزم دنیا تکراری و بی‌مزه‌ست. هنوز هم هیچ چیز ارزش جنگیدن نداره. هنوز هم زندگی جای زنده‌بودن رو برام نگرفته.
فرقش پس چیه؟ این‌که حالا همه این حس‌هارو به خودم به زبون دیگه‌ای می‌گم. انقدر بین سه تا زبون در رفت و آمدم که به خودم میام می‌بینم دارم به انگلیسی با خودم حرف می‌زنم. دارم به زبون اینا خودم رو دعوا می‌کنم. 
دیگه فرقش چیه؟ دوستام، دوستای عزیزم موندن اون سر دنیا. حرف زدنم با دوستام منوط شده به میل یه سری آدم کله‌گنده بیربط که می‌تونن تصمیم بگیرن اینترنت رو قطع کنن و نذارن من با دوستام حرف بزنم.
دیگه فرقش چیه؟ این‌که حای اگر اینترنت وصل هم باشه، دیگه دنیای مشترکی نیست که راجع بهش با دوستام حرف بزنم. حسم به خودم و احتمالا حس اون‌ها بهم اینه که تو دیگه به این‌جا تعلق نداری، چه می‌فهمی ما چی می‌گیم. و اونا چه می‌فهمن من چی می‌گم. دوستای اینجام چی؟ دوست اینجا کجا بود؟ آدم‌های هم زبون به زور دوست می‌شن. غیر هم‌زبون غیر همدل ته تهش بشن آشنا. دوست کجا بود؟ دوستلی من همشون بیست ساله و بیشت پنج ساله ان. رفیقام اونایی‌ان که با هم بزرگ شدیم و راه زندگی رو‌با هم اومدیم. این‌جا با کسایی که حتی یه سنگفرش راهی که اومدن شبیه من نیست، چه دوستی‌ای؟ چه کشکی؟
فرقش دیگه چیه؟ فرقش اینه که به تنهایی عادت می‌کنی، چون تنهایی تنها گزینه‌ی روی میزه. تنهایی کمکت می‌کنه دووم بیاری. می‌فهمی که کسی اون بیرون نیست. هر چی هست، خودتی و خودت. و این غم‌انگیزه. چرا؟ چون من از آدمایی که به تنهایی عادت کردن می‌ترسم. از اون خودخواهیشون می‌ترسم. از این‌که شبیه اون‌ها بشم می‌ترسم. تمام فکر و ذکرم اینه که تنها زندگی نکنم. تنها زندکی کردن از آدم کسی رو می‌سازه که من دوستش ندارم. نمی‌خوام مثل اون آدما بشم‌.
.
.
.
ولی یه شباهت بزرگ هست بین اینجا و اونجا و همه جا. اونم این‌که خدا همه جا هست. و این دلگرمی بزرگیه.

۱۴۰۱ فروردین ۲۲, دوشنبه

صدای جیغهای زیر آب رو فقط خودت میشنوی

یه چیزی رو می دونی؟ همین چند وقت پیش، همون روزها و شبهایی که حالم خیلی بد بود، یعنی خیلی بد. همون روزهایی که هر چقدر فکر می کردم و با خودم کلنجار می رفتم نمی تونستم بفهمم که کجای این زندگی ارزش بودن رو داره. همون روزهایی که مثل یه مرده متحرک هر روز جسمم رو با خودم این ور و اونور می کشیدم در حالیکه روحم دو قدم با مردن فاصله داشت. همون روزهای سیاهی که داشتم آماده میشدم مرگ رویاهام رو باور کنم و برای عزاداری آماده میشدم. همون روزهایی که فریادهای کمکم به گوش دوستانم نمی رسید و مثل جیغ هایی که ته استخر میکشیدم فقط و فقط خودم صداش رو میشنیدم. اون روزهایی که فکر میکردم چند وقت دیگه عکسمو دوستانم میذارن توی توییترشون و میگن افسردگی این شکلیه. گول خنده هارو نخورید. همون روزهایی که تماس های از دست رفته ام روز به روز بیشتر میشد و بهانه هام رنگاورنگ تر که سرم شلوغه. که کلی کار دارم. که مقاله دستمه. که باید برای ارائه و پروپوزال آماده بشم. که همش دروغ بود فقط می خواستم یه گوشه توی خودم جمع بشم و برای خودم عزاداری کنم. همون روزهایی که باور کرده بودم بازی تموم شده. هر روز سر کار زل میزدم به مانیتور و ادای تایپ کردن در میاوردم. همون روزهایی که مینشستم کف مرکز کنار سطل آشغال، تکیه میدادم به دیوار و زار زار گریه میکردم. همون روزهایی که دلم میخواست زیر میزم قایم بشم تا کسی نبینه که اومدم سر کار و بهم کاری نداشته باشه. همون روزهایی که بالشتم رو گذاشتم اینور تخت تا وقتی روی تخت خوابیدم به چشم نیام و کسی توی خونه نبینتم تا باهام کاری داشته باشه.  همون شبهایی که گابا می خوردم تا بتونم بخوابم. همون روزها و شبهای سگی، که تک گویی هام با خودم از در و دیوارش سیاهی و مرگ و بغض میچکید، یه روز به خودم گفتم دارم غرق میشم. دارم فرو میرم. نفس تنگ شده بود. به خودم گفتم مایی، بیا تا تهش بریم. بیا تا میتونیم بریم پایین. انقدر بریم پایین تا پامون بخور ته این کثافت سیاه. بیا تمام سعیمون رو بکنیم که غرق بشیم و بریم ته ته ته . گفتممایی تا به تهش نرسیم همین بساطه. باید برسیم به ته تا بتونیم پامونو به یه جایی گیر بدیم و خودمونو هل بدیم بالا. اینجوری وسط موندن پدرمونو در میاره. نفسمون اگر تموم شه دیگه اول و وسط و ته چه فرقی داره. بدون نفس میمیریم. بیا شل کنیم. بیا رها کنیم و بریم پایین.

و اینجوری شد که رها کردم. به همین آسونی بود؟ نخیرم. اصلا هم. پایین رفتن خیلی درد داره. پایین رفتن توی ذات آدمیزاد نیست. جهت خلافه. جهت اشتباهه. تمام زنگ خطرهای مغز رو به صدا در میاره. تمام غریزه های بقا رو تا سر حد مرگ میترسونه. همه اش گریه است. درده. زهرماره. همه اش تنهاییه. کل مسیر زندگی، اون زیر آب پر از تنهاییه. هیچکس توی استخر زندگیش همراه نداره. دور نا دور سکوته و تاریکی و سنگینی آب. اصلا راحت نیست. بالا اومدن رو دیدی چه سخته؟ پایین رفتن از اون هم سخت تره. 

چند وقت دیگه پایین رفتم. رفتم توی تاریکی مطلق و لجن و تنگی نفس و سکوتش که از همه بدتر بود. انقدر پایین بود که هیچکس از اون بالا حتی متوجهت نمیشد که یکی این پایینه که داره میره پایینتر.

یه روز اما یهو زیر پام سفت شد. بله رسیده بودم به ته. ته لزج خیس و سرد زیر پام بود. یه فشار محکم دادم و با ته مونده نفسم دارم آروم آروم میام بالا. رسیدم به سطح؟ نه هنوز. بالا اومدن بعد از این همه پایین رفتن حالا حالاها طول میکشه. نفس هم به شماره افتاده. هنوز هم از نور اون بیرونچیزی دیه نمیشه. اینکه اون بیرون چی منتظر آدمه و قراره از کجا سرت رو بیاری بیرون. شبه یا روز. آروم و آفتابیه یا بارونی و طوفانی. کسی هست یا وسط ناکجاآبادی؟ هیچ کدوم مهم نیست. الان فقط مهم بالا اومدنه. مهم تحمل درد کم شدن فشار روی استخوانهاست. مهم همین الانه. همین جا. همین حرکت رو به بالای قطره چکونی. 


خلاصه که دوست عزیز قشنگم که الان اون وسط گیر کردی یا داری میری پایین. دووم بیار. حتی اگر داری با سرعت میری پایین، دووم بیار. بالاخره هر چیزی ته داره و تا به تهش نرسی نمیتونی برگردی بالا. پس تو رو خدا دووم بیار و برو پایین. نترس. پات که خورد به سطح سفت، آروم روی زانوهات خم شو. دستهات رو به موازات بدنت بیار بالا. چشمهات رو ببند. حالا یه فشار بیار به پنجه هات و از اون کف سرد لزج فاصله بگیر. بیا بالا دوست قشنگ من. بیا با هم بریم بالا. فقط دووم بیار تا توی پایین رفتن که تنها بودیم، بیا لااقل توی بالا رفتن از دور برای هم دست تکون بدیم. امیدوارم هر چه زودتر از سطح آب بپریم بیرون و آفتاب چشمامونو بزنه و دونه های آب برق بزنه روی سر و صورتمون و باد باعث بشه از سرما به خودمون بلرزیم.


از اون روزهای سیاه اون ته چندتایی عکس گرفتم. به خودم گفتم مایی این عکسهارو میگیرم که همیشه یادت باشه اون ته چه شکلیه. همیشه یادت باشه زندگی پر تهه و این ته ها همیشگی نیست. 


شعارهای قشنگ موفقیت و تو میتونی و اراده کن و هر چی بخوای کائنات بهت میده رو بریز دور. آدم گاهی باید غرق بشه. زندگی همینه که هست. فقط امیدوارم تو اون ته وا ندیم و با همه دردش بازم بریم پایینتر.