۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

رز حنايي

مغازه ي بزرگي بود. پر از گل. گل هاي ليليوم زرد و نارنجي ، صورتي . آلسترومرياهاي نارنجي ، صورتي ، بنفش
شيپوري ها با آن موزهاي وسطشان! رزهاي هلندي مخملي كه قدوقامتشان را به رخ رزهاي فانتزي كوچولو مي كشيدند.
همه جا پر از گل بود و عطر باغ هاي تازه ي بهاري همه جا رو گرفته بود.
صداي موسيقي كل مغازه را پر كرده بود و صداي زنگوله ي كوچك بالاي در به زور به گوش مي رسيد.
دخترك ته مغازه نشسته بود روي صندلي و دستش را زده بود زير چانه اش و با نوك پا ريتم موسيقي را دنبال مي كرد. دامن سفيد بلندي به پا داشت پر از گل هاي درشت زرد آفتاب گردان. مانتوي سفيدي رويش پوشيده بود و روسري بزرگ تركمني اش را روي سر محكم كرده بود. دخترك چشمانش بسته بود و توي روياهايش سير مي كرد .
صداي زنگوله ي بالاي در را كه شنيد چشم هايش را باز كرد و يك لبخند بزرگ نشاند روي لب هايش. خوشحال به سمت مشتري رفت. مثل پروانه دور گل ها مي چرخيد و براي مشتري كه قبلا سين جيم اش كرده بود كه گل را براي كي مي خواهد  و چند سالش است و شغلش چيست و علايقش چيست و مناسبت گل چيست ، گل انتخاب مي كرد. گل هايش را كه انتخاب كرد ،يك شاخه رز هلندي زرد هم برداشت و گفت اين هم از طرف من .
دست گل را تزيين كرد و به مشتري داد. و از ديدن لبخند رضايتش انگار دنيا را هديه گرفته بود به صندلي اش برگشت و رفتن مشتري را تماشا كرد. مشتري از پشت شيشه دستي تكان داد و رفت.
دخترك بلند شد و به كنار در مغازه آمد تا مردمي را تماشا كند كه از كنار شيشه مي گذرند و از ديدن كساني كه براي يك لحظه هم شده نگاهي به گل هاي پشت شيشه مي اندازند لذت ببرد.
مرد و زن جواني كه نزديك مي شدند را نگاه كرد و لبخندي زد . حواسش به زن بود كه نگاهش به سمت ديگر باشد ، به مرد اشاره اي كرد و شاخه ي رز صورتي را دستش داد و اشاره كرد كه بده بهش. مرد كمي تعجب كرد اما گل را گرفت و برد جلوي صورت زن. زن لبخند كه زد انگار دنيا را هديه گرفته بود ، لبخندي به مرد زد و برگشت بين گل هايش و روي چهارپايه اش نشست و منتظر مشتري بعدي شد تا باز بتواند به بهانه ي مشتري هم شده دستي به سروگوش گل هايش بكشد.
دخترك خوشحال بود و اين را مي شد از نگاهش فهميد و از لبخندش.

از خواب كه بيدار شدم حالم خوب بود ، خيلي خوب. يادم افتاد كه آرزوهايت را هر چه قدر هم كه فراموش كني ، جايي درونت به زندگي ادامه مي دهند ، با تو نفس مي كشند ، بزرگ و پير مي شوند اما تا تو زنده اي آن ها هم زنده مي مانند حتي اگر گوشه اي زير يك خروار خاطره دفن شده باشند .
زماني گل فروشي ام را راه خواهم انداخت . اسمش را هم مي گذارم " رز حنايي"

۵ نظر:

  1. چه قشنگ توصيف كردي، همينطور كه ميخوندم، تصاويرش رو هم ميديدم. البته چون سرماخوردم بوي گلها رو نفهميدم.

    پاسخحذف
  2. یاد دخترک کبریت فروش افتادم! :دی

    پاسخحذف
  3. ه مسافر:
    منم تو رو مي بينم ياد "برونكا" مي افتم!

    پاسخحذف
  4. اينتصوير خيلي بهت مياد.خيلي

    پاسخحذف