۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

دوزاري پليسه.


چند روزيه كه يه دورازي كه چند سالي توئي گلوگاه تنگ مغزم گير كرده بود تالاپي افتاده و بدجور چشم و گوش ما رو باز كرده.
تازگي ها فهميدم اين آرامشي كه اين همه بهش مي نازيدم و كلي حس تطمئن القلوبيم گرفته بود ، نه تنها آرامش نيست بلكه از تبعات همون كك بي نواي مرده ام كه چند وقتي مي شه كه هيچ جوره نمي گزه.
يه جورايي فهميدم كه اين قضيه هيچ ربطي به اون سفر كذايي نداره و بايد از اول برگردم عقب و ببينم چي شد كه يه دفعه اون دكمه ي لعنتي Off توي وجودم زده شد و به قول سمان Inside م Dead شد!
دوزاري لعنتي كه  افتاد  فهميدم كه بابا  چند وقته كه بنده به بهونه ي آرامش و اين خزعبلات ، يه جا نشستم و عينهو مرداب دارم مي پوسم.
يادم نمي آد آخرين باري كه يه چيزي رو اينقدر خواستم كه حاضر شدم يه ذره ، قد يه اپسيلون به خودم سخت بگيرم كي بود.
نمي دونم از كي اين توجيه المسائل لعنتي ام اين طور به كار افتاد كه مي تونم در صدم ثانيه مهم ترين چيزها را چنان توجيه كنم كه به بي اهميتي پرزدن يه پشه ي مالاريا توي صحراي اوگاندا بشن!
خلاصه اين كه همه ي اينا رو گفتم كه بگم چرا چند روزه اين طوري رفتم توي لاك خودم ودارم تو تاريكي دنبال يه طنابي چيزي مي گردم كه خودم رو بكشم بيرون از ته اين چاه آروم ساكن متهوع!
بايد بجنبم فبل از اين كه توجيه المسائل بفهمه كه خيالايي تو سرمه و شروع كنه به سفسطه بافتن . اگه بفهمه ديگه كارم تمومه ، يه پنج سال ديگه مي گذره و شايد اگه خيلي شانس بيارم با همين بي حالي امروز مي شينم پاي كي برد و مي نويسم " چند روزيه كه يه دورازي كه چند سالي توئي گلوگاه ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر