باید این حسی که هست رو جایی بنویسم.
حس این ترک های لعنتی.
لبه ی یخ ها ایستاده خرس قطبی سفید پشمالو. تنها در وسعتی از یخ و سپیدی. باید خیره دقت کنی تا بین آن همه سفیدی به مدد همان یک نقطه سیاهی نوک دماغش بتوانی ببینی اش.
سرش را انداخته پایین و زل زده به یخ های زیر پایش. ترک ها اول خیلی ریزتر از آن چیزی بودند که بتواند ببیندشان. فقط از روی صدای ریز جیر جیر می شد حدس زد که ترک های ریز کم کمک دارند به هم می رسند و به زودی ان قدر بزرگ می شوند که رد خط خطی کج و معوجشون را روی تن سفید یخ ها بتوان دید.
و حالا که گوشه چشم ها را تنگ کرده و زل زده بود به یخ ها، ترک هارا می دید. و چه با سرعت ترک های ریز کوچولو دنبال هم می دویدند و به هم می رسیدند و در یک وحدت یکپارچه می شدند یک ترک بزرگ تر که آن هم با سرعت به سمت ترک های بزرگتر می دوید و ...
سمفونی زیبا ولی بی رحمی را شروع کرده بودند ترک های ریز عجول لعنتی.
برای لحظه ای سرش را از روی یخ ها بلند کرد و به دورتر نگاه کرد. هر چند توی قطب یک دست سفید پرسپکتیوی نیست که دورتری باشد و نزدیکتری. همه چیز همان جاست چه همان نزدیکی و چه کیلومترها دورتر.
دلش برای خانه مادری یخ زده اش تنگ می شد. غم توی دلش اما غم سرزمین یخ زده اش نبود. غمش غم ترک ها بود. ترک هایی که همان اول می دانست که آن جا هستند اما باز دل به دریا زده بود و به روی سطح یخ زده نازک پا گذاشته بود. می دانست که این یخ نازک و شفاف بعید است تحمل تن سفید بزرگ پشمالویش را داشته باشد ولی باز رفته بود. آن چند قدم ریز را برداشته بود و از مرز ترک های ریزی که دیده نمی شدند ولی می دانست که هستند عبور کرده بود.
حالا این طرف ترک هایی که بین او و دنیای امن یخ زده اش فاصله انداخته بودند ایستاده بود. پشتش به اقیانوس سرد شمالی بود و رو به یخ های بی انتها داشت.
ترک ها ریز ریز بزرگ تر می شدند. چیزی تا جدا شدن تکه یخ شناور نمانده بود. دلش می گفت تا دیر نشده خیز بردارد و از روی آن ترک های لعنتی بپرد و برگردد به جایی که به آن تعلق دارد. اما همان دل حرفش را دوتا کرده بود و پاهایش را محکم به سطح سرد یخ چسبانده بود.
غم، جایی ته ته دلش جا خوش کرده بود. غم ترک ها که کاش آن قدر عجله نداشتند.
چشم هایش تار شدند. فکر کرد یعنی کسی هست جایی در دنیا که بداند خرس های قطبی هم گریه می کنند؟
آرام آرام رو از آن دورها برگرداند و به تمام آن دنیای یخ زده پشت کرد.
دیگر نمی خواست دوی ماراتن ترک ها را نگاه کند. چشم دوخت به دورهای اقیانوس و دل سپرد به غمی که ته دلش لانه کرده بود.
خرس قطبی تنها روی تکه ای یخ شناور که با موج های ریز اقیانوس بالا و پایین می رفت ایستاده بود و آرام آرام گریه می کرد.
پ.ن.: این داستان رفتن نیست. داستان ماندن و ترک های لعنتی است . ترک هایی که می دانی هستند ولی بودنشان را انکار می کنی تا روزی که چنان بزرگ می شوند که خطوط کج و کوله شان را توی چشمت فرو می کنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر