۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

بعضی روزها آدم...

خب که چی؟ بعضی وقت ها هم آدم می بُرد. کم می آورد. آدم است دیگر. نفسش کم می آید. نمی شود که کل بیست و چهار ساعت روز , هفت روز هفته , سیصد و شصت و پنج روز سال رو با همه ی مزخرفات دنیا رو به رو شد. بعضی روزها هم آدم دلش می خواهد شمشیرش را غلاف کند و بنشیند یک گوشه و بگذارد دنیا هر بلایی که دلش می خواهد سر آدم بیاورد. سر تا پای آدم را به گند بکشد . کل باورهای آدم را زیر پاهای بدترکیب گنده اش له و لورده کند , همه ی رویاهای آدم را به باد فنا بدهد و خلاصه آدم دوست دارد یک گوشه ی رینگ یله بدهد به طناب ها و بگذارد زندگی همین طور پشت هم آپرکات و چه می دونم چی چی بزند توی چانه و دنده هایش . آره بعضی روزها آدم اصلا می خواهد برای این که روی زندگی را کم کند بگذارد که مرگ بیاید جلوی چشم هایش . 
اصلا بعضی روزها می خواهد مثل " Fight Club" خودش هم دست به دست زندگی بزند سر و صورت خودش را داغان کند.
آره آدم بعضی روزها همه ی این ها را دوست دارد فقط برای این که فردایش که چشم باز کرد با همه ی دنده و دندانهای خرد شده و بدن کبود و کوفته و چشم های خون گرفته و باد کرده , بتواند نیشخند کجی بزند و بگوید : " ای بابا باز هم که نمردیم!!! " و بعد هم لنگان لنگان برود  زندگیش را بکند مثل همه ی  بیست و چهار ساعت وهفت روز هفته و سیصد و شصت و پنج روز قبل ترش که زندگیش را می کرده.
آره بعضی روزها آدم این طوریا می شود. آدم است دیگر , میز و صندلی و کمد نیست که چیزی دلش نخواهد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر