۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه

تفکرات یک کج و کوله

دارم کتاب " خاکستر آنجلا" رو می خونم. n سال پیش خریدمش و نشده بود که بخونمش. کتاب جالبیه . از زبون یه پسربچه که اوایل قرن 19 شایدم 20! توی ایرلند زندگی می کنه. یعنی به قول خودش , از اولین آدمایی هستن که از آمریکا به ایرلند مهاجرت کردن. حالا اصلا بحثم سر این کتابه نیست که اتفاقا کتاب خوبیه و جایزه پولیتزر هم برده.
می خوام بگم که توی این کتابه یه بابای دائم الخمری هست که کمک خرجی خانواده رو که از خیریه می گیرن خرج عشق و حال خودش می کنه . از این آدم آشغال تر هم مگه می شه که آدم یه قرون پول زن و بچه ی گرسنه شو ببره و مست کنه باهاش؟! خلاصه اون وقت این باباهه یه بابای ماهیه که نگو . یعنی تو رابطه با بچه هاش و تو تربیتشون واقعا یه جور خوبیه. یعنی انقدر حواسش به بچه هاش هست که مثلا آدم بار بیان و درس بخونن و اینا.
بعد چند روز قبلش هم با مستر ه. حرفش شده بود که بچه دار شدن تو این دوره زمونه غلطه و اصلا چه کاریه و کلا کار مزخرفیه و از این حرفا.
بعد همین جوری بی ربط داشتم به این فکر می کردم که مثلا یه جایی مثل استرالیا که بیش تر کسایی که رفتن اونجان تبعیدی و زندونی بودن , چی شده که آخرش شده کشوری که الان هست.
بعد همه ی اینا به هم ربط پیدا کرد و شد این نتیجه گیری که اصلا فلسفه ی زاد و ولد اینه که هر آدمی حتی آشغال ترینش ( منهای اون جک جونورایی که قاعدتا فقط ظاهرشون شبیه آدمیزاده)  برای بچه اش زندگیه بهتری می خواد نسبت به چیزی که خودش داشته. یعنی طرف می بینی خودش معتاده ها اما به بچه اش یاد می ده که اعتیاد چیز بدیه. . همین یه اپسیلون یه اپسیلون به سمت بهتر شدن باعث میشه که دنیا بره جلو و شاید بشه یه دنیای بهتر. اینه که به گمانم اصلا بچه دار شدن برای اینه که تو یه آدمی بسازی از خودت بهتر حتی شده یه ذره تا دنیا کم کم جای بهتری بشه در کل


خلاصه دلخوشیه ما هم همین فکرای چرت و پرت و نتیجه گیری های کج و معوجه تا شاید آخرش یه ذره فهمیدیم این جا چه خبره! والّا!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر