۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

هوا بس ناجوانمردانه خوب است.

هوا بدجوری خوب است. تمیز و خنک. پر از اکسیژن!
آدم را یاد صبح های بابلسر می اندازد. صبح های خنک بابلسر , همین وقت ها ,کنار ساحل. یادم می رود به دو سال پیش. همین وقت ها بود , مهمان رضا بودم . بابل. صبح ها و نیمه شب ها که کنار ساحل راه می رفتیم و چای می خوردیم , هوا دقیقا همین شکلی بود. به همین تمیزی و خنکی . همین بو را می داد اصلا. چه قدر خوش گذشت. از آن سفرهای بدون شلوغی همراهان و بدون جیغ و داد و خنده های بلند و سربه سر گذاشتن و بدون شلوغی و همهمه ی هم سفران. از آن سفرهای آرام سر به زیر و متفکر بود. همه چیز سفر عالی بود به جز آن آسایشگاه معلولین. که نشانم داد که با همه ی شعارهایی که می دهم , کم ترین شانسی برای "مادر ترزا " شدن ندارم. تازه آن ها فقط معلول بودند , شستن جزامی ها که داستان دیگری دارد لابد. از معلول ها ترسیدم و از ترسم متنفر شدم. احساس بدی بود . هنوز که یادم می آید ...
از کجا به کجا رسیدیم. بحث , بحث هوای خوب این روزها بود. داشتم می گفتم که این هوا بدجور من را یاد صبح های  "اهواز " می اندازد. خیلی سال پیش بود. دبیرستان بودیم هنوز. اواخر اسفند بود و ما با اردوی مدرسه مهمان اهواز. صبح های خوابگاه همین هوا را داشت. به همین تمیزی و همین خنکای مورموری. صبح ها یادم هست که خانم ش. به زور بچه ها را از تخت های خوابگاهی دوطبقه شان بیرون می کشید و به صف مجبورشان می کرد که 7 دور دور حیاط بدوند.! محیط خوابگاه , جو سربازخانه داده بود به خانم ش. عزیز. و یادم هست آن قدر گیر بود که من را که زیر لایه های پتوها خودم را قایم کرده بودم تا بلکم چند دقیقه ای بیش تر بخوابم , پیدا کند , بیرون بکشد و پابه پایم بدود تا یک وقت ندویده سر میز صبحانه نرفته باشم! هر چند همیشه از سر دل رحمی , یا گرسنگی یا خستگی خودش , دور دوم  سوم بی خیال می شد و آزادباش می داد تا من هم بتوانم به بقیه ملحق شوم و دلی از عزا در بیاورم. 
آره این هوا بدجور من را یاد گذشته ها می اندازد. یاد خیلی از خاطراتی که پس زمینه شان هوایی تمیز و خنک بوده است. 
این هوا چیز دیگری را هم به یادم می آورد. چیزی که هر چه قدر فکر می کنم یادم نمی آید. جایی ته ذهنم چسبیده, حضورش را حس می کنم اما یادم نمی آید که نمی آید...
.
.
.
آها یادم آمد.
این هوا من را یاد ..............

۲ نظر:

zozo گفت...

بی ادبیات حالا دیگه مسافرت بدون شلوغی همراهان می خوای. یعنی اون سال که با هم رفتیم کشک؟

zozo گفت...

بی ادبیات حالا دیگه مسافرت بدون شلوغی همراهان می خوای. یعنی اون سال که با هم رفتیم کشک؟