۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

آرامش يك روز فالوده اي



قرار بود پنج و نيم زنگ بزند . چهار زنگ زد . گفت كه جلسه دارد . يك ساعتي حرف هايش را زد. زياد حرف ميزد و صميمي. فكر مي كنم او هم با تلفن حرف زدن و راحت بودن را از كارش ياد گرفته باشد. هر چه باشد نيمي از كار او هم با تلفن است.
صادق بود . و حرف هايش جز عذاب وجدان برايم چيزي نداشت. منصف نبودم. گذاشتم حرف هايش رابزند و وجدانم را به بهانه ي احترام خفه كردم و نشاندم سر جايش.
به "سمان" اس ام اس زدم كه "نيا" . كه زودتر زنگ زده . كه مي رسم بيايم بيرون به موقع. جواب داد كه راه افتاده ام.
هنوز حرف مي زد. "سمان" رسيد. باز هم حرف زد و بعد به قول ضعيف تماس شب و قول صد در صد تماس شنبه ، قطع كرد. قطع كردم.
با "سمان " حرف زديم. پنج و بيست و دو دقيقه بود كه از شركت زديم بيرون. هوا عالي بود. بغض كرده و شفاف.
خودمان را به بستني مهمان كرديم. بستني سبز بود و با مزه ي فالوده! از كشف جديدمان سر ذوق آمده بوديم. بستني را مزه مزه مي كرديم و قربان عالم و آدم مي رفتيم و كلا خوش مي گذشت. بستني تمام شد ، دلمان نيامد حال خوبمان تمام شود. بازبستني خريديم. باز هم سبز و فالوده اي. حتي مكتشفين هم چند بار اول با كشفشان حال مي كنند .
باز هم بستني خورديم و كوچه پس كوچه ها را متر كرديم و حرف زديم.
هر دو انگشتري را كه تازگي ها خريده بودم گم كردم. عادت به انگشتر ندارم. درشان مي آورم و همه جا جايشان مي گذارم. اولي را يادم نيست كجا جا گذاشتم. اصلامطمئن نيستم كه جا مانده باشد. شايد گوشه كناري افتاده باشد. دومي را اما خوب مي دانم كجا ماند. روي جاصابوني روشويي هتل " هويزه"! همان موقع كه از انگشتم درش آوردم و گذاشتمش روي جا صابوني به خودم مي گفتم كه اين جا خواهد ماند. دست هايم را شستم ، خشك كردم ، بيرون آمدم و انگشتر همان جا جا ماند براي هميشه!! انگشتانم به انگشتر عادت ندارند. كم شدن وزنش را حس نمي كنند وقتي كه نيست!
با "سمان" به همان مغازه توي پاساژ دراز رفتيم و انگشتر دوم را دوباره خريدم. همان طرح و همان رنگ. بدون كوچكترين تغييري. دوستش دارم. اولي را نخريدم. مطمئن نيستم كه گم شده باشد. شايد گوشه كناري افتاده باشد.
بستني سوم را نخريديم. خوشي ها هم اگر زياد شوند لوث مي شوند. بايد فرصت داشت با ياد خوشي هاهم خوشي كرد. يادآوري مزه ي خوب ، گاهي از خود مزه هم خوشمزه تر است.
مثل هميشه ايستاديم تا اتوبوس من آمد. سوار شدم و دست تكان داديم. "سمان" رفت و من هم رفتم. هردومان هنوز طعم سبز و فالوده اي را ميان لبخندهامان داشتيم.
اين قرارها و قدم زدن هاي گاه به گاه در هواي خوب ، طعم خوبي مي دهد به زندگي اين روزهايم.

براي خوشحالي بهانه نمي خواهم. خوشحالم :)

۳ نظر:

  1. هر وقت وبلاگت رو ميخونم دهنم آب ميفته، حالا بستني سبز فالوده اي از كجا پيدا كنم!

    پاسخحذف
  2. خوش به حالتون!
    پست قشنگی بود. :)

    پاسخحذف
  3. به امير:
    برو توي سوپرماركت ، تو يخچال بستني ها! شكل بستني چوبي مي مونه . منتها سبز رنگه! مال "ميهن" هم هست.
    به مسافر:
    مرسي :)

    پاسخحذف