گوشه ي روپوشش رو با دست جمع كرد ، زانو زد رو آسفالت خيس از بارون
خم شد ، سرش رو برد نزديك و زل زد تو چشاي گربه زرد و نارنجيه و گفت :
"چيه اين جوري نيگا مي كني ؟ مثلا مي خواي بگي جد و آبادت پلنگ بودن؟ "
نگاهي بهش كرد و با تاسف سري تكون داد : " بيچاره ، خدا شفاش بده !!"   
و همين طور كه با تاسف سر تكون مي داد رفت تو ساختمون كه قرصاي آبي و صورتي بعدازظهرش رو بخوره.
كسي تو اتاقك داروها نبود. 
دكتر بيرون هنوز سرش به پلنگه گرم بود......
کلا انسان شریفی بوده ..اگه من بودم که گوشای گربه رو میگرفتم که صورتش دقیقابه موازات صورتم قرار بگیره که دلم خالی بشه وقتی دعوا میکنم باهاش :دی
پاسخحذف