۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

درون خودم گير افتاده ام...


خسته شده ام از اين همه تظاهر. تمام بودنم شده تظاهر به كسي كه نيستم. دلم تنگ شده براي كمي بودن ، تمام بودن. خالص خالص.


از اين تصويري كه از خودم ساخته ام خسته شده ام. از اين تصوير كودكانه ي شاد يك خطي روي بدون هيچ سطح و لايه اي كه هيچ دافعه اي ندارد ، كه مثل آينه شفاف است . كه هر كس فكر مي كند مي شناسدش. كه هر كس ادعا مي كند مي تواند در چهارخط توضيحش دهد. از اين مني كه ساخته ام كه همه ي من نيست. تنها يك تكه ي كوچك از من است . تكه اي كه به مدد اين صورت بي ربطي كه خداوند سر يك شوخي احتمالا داده اش به من و با تكه اي از كودكي هايم و كمي صافكاري اين ور و كمي اضافات آن طرف تر ، چند سال پيش براي خودم ساختمش و رفتم پشتش قايم شدم. اول ها آسان بود . مائانتاي شاد خنده دار دلقك هميشه راضي بودن آسان بود. اما كم كم سخت شد. كم كم انرژي ام تحليل رفت. و الان


اين روزها كه برگشته ام و به درونم نگاه مي كنم ، به پشت آن چهره ي ابلهانه با آن لبخند آرام هميشگي اش، دلم براي آن موجود مچاله ي پير تنهاي آن پشت مي سوزد. نمي توانم به چشم هايش نگاه كنم ، به آن چشم هايي كه از بس نور نديده اند سفيد شده اند. به آن پوست چروكيده ي خشك و پيرش كه نگاه مي كنم ، جگرم كباب مي شود. اين جنايتي است كه يك روزها ، چند سال قبل مرتكب شده ام و نتيجه اش اين روزها به سراغم آمده و زل زده است به چشمانم.


اين روزها نه مي توانم ماسك را بردارم ،چرا كه جراتش را ندارم ! و نه مي توانم نگهش دارم و به اين بودن فرسايشي ادامه دهم چرا كه نيرويي برايم نمانده.يعني نه تنها نمي خواهم ، نمي توانم!


خسته شده ام از هميشه به قول يكي " So much fun" بودن. از خوشحال بودن ، از خنديدن ، از اين همه كودكانه بودن. باور كنيد كودك بودن در دنياي آدم بزرگها ، مي تواند چيز وحشتناكي باشد ، چيزي مثل شكنجه . نه از آن شكنجه هاي قرون وسطايي پر از خون و ... ، از آن شكنجه هاي مدرن سورئال كه بر مي دارند يك عالمه نقاشي عجق وجق مي چينند دور اتاق زنداني و زنداني بيچاره بعد چند وقت بدون اين كه بفهمد چه مرگش است و اصلا چرا وسط اين موزه ي نقاشي ، حالش يك جورهايي خوش نيست ، برمي دارد به همه ي كارهاي كرده و نكرده اش اعتراف مي كند.

و اين كه اين روزها اين قدر به اين بودن بي مزه ي هميشه خوشحال كه نه عصباني مي شود ، نه ناراحت و نه هيچ چيز ديگر شايد اين باشد كه وقتي كسي در دنياي بيرونش چيز جالبي نمي يابد ، لاجرم برمي گردد به درون و نگاهي به آن توها مي اندازد!!



پ.ن. :

به خزعبلات بالا توجه نكنيد. بنده كماكان اين جا نشسته ام با همان لبخند آرام هميشگي. كماكان!

۳ نظر:

  1. باید یه باز از اول متولد بشیم، توی یه جزیره ی خالی، بدور از تاثیر پدر و مادر و جامعه، تا تکلیفمون با خودمون روشن بشه. شاید هم دور از جون شما بهتره بمیریم راحت شیم!

    پاسخحذف
  2. ما كه همه جوره دوستت داريم.با خنده يا بي خنده.

    پاسخحذف